part
#part21
از سرکار داشت برمیگشت هوا امشب خنک بود و میتونست ساعت ها قدم بزنه وقتی به دم در خونش رسید یه دفع دستمالی جلو صورتش قرار گرفت بوی الکل شدیدی خورد زیر دماغش و چشاش سیاهی رفت دیر بود واسه تقلا کردن
....
کوک:آوردینش؟
...بله ارباب
پسر وارد اتاقی که سوفیا رو اونجا گذاشتن شد با دیدنش پوزخندی زد به صورتش نگاهی کرد
کوک:آماده ای تا ابد کنارم بمونی؟چرا که نه
و بعد از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد
بعد از چند ساعت دختر بلاخره چشماش رو باز کرد سر درد شدیدی داشت و دیدش تار بود ولی بعد بهتر شد وقتی دیدش بهتر شد دور و برش رو نگاهی انداخت مکانی که براش ناآشنا بود بلند شد و رو تخت نشست وقتی به خودش اومد سریع بلند شد و سمت در رفت دستگیره در رو کشید ولی باز نشد پس شروع کرد به در زدن
سوفیا:هی کسی اونجا نیست؟منو بیارید بیرون هی عوضیا
دختر سرشو برگردوند که با پنجره نسبتا بزرگی روبه رو شد سمتش رفت و درشو باز کرد اما شدیدا ارتفاع داشت همون موقع صدا کلید در اومد و کسی با یه لیوان ویسکی تو دستش آروم وارد اتاق شد قد بلند و هیکلی یه دستشم پشت کمرش قایم کرده بود
کوک:چطوری خانوم دکتر
سوفیا:جونگ کوک(تعجب)
سریع از جلو پنجره کنار رفت و نزدیک کوک شد
کوک:زبونتو موش خورده عروسک
سوفیا:چ چرا آوردیم اینجا؟ا ا اص اصلا چرا فرار کرد....
حرفش با گرفته شدن یه شاخه گل جلو لبش قطع شد
کوک:ششش فرار کردم که به تو برسم کوچولو
دختر از کوک فاصله گرفت و گفت
سوفیا:نمیشه نمیخوام اینجا بمونم نمیتونم بمونم
پسر شروع کرد به دور دختر چرخیدن
کوک:بهتره باهم کنار بیایم تو که نمیخوای عصبی شم کوچولو
دختر اخم کرد و دست به سینه وایساد
سوفیا:تو فرار کردی و منو بزور آوردی اینجا ولی من میخوام برگردم پیش مادرم نگرانم میشه
کوک:ولت نمیکنم کوچولو تازه پیدات کردم
سوفیا:چرا؟چرا اومدی دنبالم تو که منو قبول نداشتی
کوک:ولی من تو رو از همه بیشتر قبول داشتم
پسر روی کاناپه ای که دقیقا زیر اون پنجره بود نشست تقریبا لش کرده بود سوفیا نزدیک کوک شد و گفت
سوفیا:بگرد دنبال یکی دیگه من نیستم نمیتونم اینجا بمونم میفهمی بگرد دنبال یکی....
همون موقع حرفش با کوبیده شدن تو لیوان تو دیوار قطع شد و باعث شد بخوره زمین کوک با سردی تمام نزدیک سوفیا شد و جلوش زانو زد
از سرکار داشت برمیگشت هوا امشب خنک بود و میتونست ساعت ها قدم بزنه وقتی به دم در خونش رسید یه دفع دستمالی جلو صورتش قرار گرفت بوی الکل شدیدی خورد زیر دماغش و چشاش سیاهی رفت دیر بود واسه تقلا کردن
....
کوک:آوردینش؟
...بله ارباب
پسر وارد اتاقی که سوفیا رو اونجا گذاشتن شد با دیدنش پوزخندی زد به صورتش نگاهی کرد
کوک:آماده ای تا ابد کنارم بمونی؟چرا که نه
و بعد از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد
بعد از چند ساعت دختر بلاخره چشماش رو باز کرد سر درد شدیدی داشت و دیدش تار بود ولی بعد بهتر شد وقتی دیدش بهتر شد دور و برش رو نگاهی انداخت مکانی که براش ناآشنا بود بلند شد و رو تخت نشست وقتی به خودش اومد سریع بلند شد و سمت در رفت دستگیره در رو کشید ولی باز نشد پس شروع کرد به در زدن
سوفیا:هی کسی اونجا نیست؟منو بیارید بیرون هی عوضیا
دختر سرشو برگردوند که با پنجره نسبتا بزرگی روبه رو شد سمتش رفت و درشو باز کرد اما شدیدا ارتفاع داشت همون موقع صدا کلید در اومد و کسی با یه لیوان ویسکی تو دستش آروم وارد اتاق شد قد بلند و هیکلی یه دستشم پشت کمرش قایم کرده بود
کوک:چطوری خانوم دکتر
سوفیا:جونگ کوک(تعجب)
سریع از جلو پنجره کنار رفت و نزدیک کوک شد
کوک:زبونتو موش خورده عروسک
سوفیا:چ چرا آوردیم اینجا؟ا ا اص اصلا چرا فرار کرد....
حرفش با گرفته شدن یه شاخه گل جلو لبش قطع شد
کوک:ششش فرار کردم که به تو برسم کوچولو
دختر از کوک فاصله گرفت و گفت
سوفیا:نمیشه نمیخوام اینجا بمونم نمیتونم بمونم
پسر شروع کرد به دور دختر چرخیدن
کوک:بهتره باهم کنار بیایم تو که نمیخوای عصبی شم کوچولو
دختر اخم کرد و دست به سینه وایساد
سوفیا:تو فرار کردی و منو بزور آوردی اینجا ولی من میخوام برگردم پیش مادرم نگرانم میشه
کوک:ولت نمیکنم کوچولو تازه پیدات کردم
سوفیا:چرا؟چرا اومدی دنبالم تو که منو قبول نداشتی
کوک:ولی من تو رو از همه بیشتر قبول داشتم
پسر روی کاناپه ای که دقیقا زیر اون پنجره بود نشست تقریبا لش کرده بود سوفیا نزدیک کوک شد و گفت
سوفیا:بگرد دنبال یکی دیگه من نیستم نمیتونم اینجا بمونم میفهمی بگرد دنبال یکی....
همون موقع حرفش با کوبیده شدن تو لیوان تو دیوار قطع شد و باعث شد بخوره زمین کوک با سردی تمام نزدیک سوفیا شد و جلوش زانو زد
- ۶.۸k
- ۰۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط