نام فیک:عشق مخفی
Part: 14
*سه سال بعد*
(الان ات ۲۰ سالشه و جیمین ۲۳ سالشه)
ویو ات*
از دانشگاه برگشتم خونه. خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم. لش کردم روی تخت*
مادرم اومد توی اتاقم*
م. ات نمیای ناهار بخوری؟
ات. نه مامان خیلی خسته ام*چشاشو بست*
م. هوم باشه
از اتاق رفت بیرون*
با کاری که سه سال پیش جیمین کرد من دیگه دختر سابق نشدم نه میخندیدم نه زیاد حرف میزدم کلا افسرده شده بودم*
جیمین هم بعد از برگشتن پدر و مادرمون از اینجا رفت اما با اینکه ازش بدم میومد اما دلم براش خیلی تنگ میشد نمیدونم برای چی؟*
هروقت که میومد زیاد حرف میزدم میخندیدم ولی وقتی که میرفت باز میشدم همون دختر افسرده*
از قضیه ی سه سال پیش به خانواده چیزی نگفتم و با دوست پسرم هم کات کردم نمیدونم برای چی؟فقط دنبال بهونه بودم که باهاش کات کنم و خب با ی بهونه مسخره باهاش کات کردم*
الان جیمین دوماه و سه روز که نیومده اینجا*
دلم هم براش تنگ شده*
درسته کاری که کرد قابل ببخشش نیست اما حواسش خیلی بهم بود سعی میکرد اون روز رو از یادم ببره و اینجوری شد که بهش وابسته شدم*
حداقل هر ماه ی هفته میومد اینجا ولی الان..*
پاشدم لباسامو عوض کردم از اتاق رفتم بیرون*
ات. مامان*بلند
داشتم دنبال مادرم میگشتم*
م. بله؟ *نگام کرد*
ات. میشه ی کاری برام بکنی؟
م. چیکار؟
ات. به جیمین زنگ بزن ببین کجاست نمیاد اینجا؟
م. بخواد بیاد میاد دیگه
ات. مامان الان دوماه که نیومده*جدی
م. ...
لایک:۱۹
کامنت:۲۷
☆ممنون میشم حمایتم کنید☆
Part: 14
*سه سال بعد*
(الان ات ۲۰ سالشه و جیمین ۲۳ سالشه)
ویو ات*
از دانشگاه برگشتم خونه. خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم. لش کردم روی تخت*
مادرم اومد توی اتاقم*
م. ات نمیای ناهار بخوری؟
ات. نه مامان خیلی خسته ام*چشاشو بست*
م. هوم باشه
از اتاق رفت بیرون*
با کاری که سه سال پیش جیمین کرد من دیگه دختر سابق نشدم نه میخندیدم نه زیاد حرف میزدم کلا افسرده شده بودم*
جیمین هم بعد از برگشتن پدر و مادرمون از اینجا رفت اما با اینکه ازش بدم میومد اما دلم براش خیلی تنگ میشد نمیدونم برای چی؟*
هروقت که میومد زیاد حرف میزدم میخندیدم ولی وقتی که میرفت باز میشدم همون دختر افسرده*
از قضیه ی سه سال پیش به خانواده چیزی نگفتم و با دوست پسرم هم کات کردم نمیدونم برای چی؟فقط دنبال بهونه بودم که باهاش کات کنم و خب با ی بهونه مسخره باهاش کات کردم*
الان جیمین دوماه و سه روز که نیومده اینجا*
دلم هم براش تنگ شده*
درسته کاری که کرد قابل ببخشش نیست اما حواسش خیلی بهم بود سعی میکرد اون روز رو از یادم ببره و اینجوری شد که بهش وابسته شدم*
حداقل هر ماه ی هفته میومد اینجا ولی الان..*
پاشدم لباسامو عوض کردم از اتاق رفتم بیرون*
ات. مامان*بلند
داشتم دنبال مادرم میگشتم*
م. بله؟ *نگام کرد*
ات. میشه ی کاری برام بکنی؟
م. چیکار؟
ات. به جیمین زنگ بزن ببین کجاست نمیاد اینجا؟
م. بخواد بیاد میاد دیگه
ات. مامان الان دوماه که نیومده*جدی
م. ...
لایک:۱۹
کامنت:۲۷
☆ممنون میشم حمایتم کنید☆
- ۸.۲k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط