Gentlemanshusband

#Gentlemans_husband
#part_37


(چند ساعت بعد)

وقت نهار بود؛ هرچی خاله اسرار کرد باز هم نرفتم

(چند ساعت بعد)

وقت شام بود؛
اصلا حالم خوب نبود دلم میخاست مامانم الان باشه.
مثل بچه ای بهونه گیر شده بودم.
امکان نداشت یک لحظه ذهنم اروم بگیره
توی این فکر بودم جونگکوک قدرت درک کردن منو داره یا نه.
میفهمه وضعیت روح روان منو یا نه
مشکلات زندگیم از همه طرف سمتم هجوم اورده بودن
ولی همچنان سعی داشتم قوی ترین ورژن خودمو نشون بدم
گاهی به خودم شک میکنم
واقعا 17 سالمه؟

(چند ساعت بعد)

یک روز گذشته بود و من تنها از اب پارچ کناریم که خاله لونا گذاشته بود میخوردم
نه اینکه گرسنم باشه ولی ناز کنم اینطور نبود
انرژیی برام باقی نمونده بود
صدای در اومد با عجز گفتم

+خاله لونا من نمیخورم لطفا اصرار نکنید.

در باز شدو صدایی اشنا پیچید

_کمتراحمق باش بیا بخور تا نمردی نموندی رو دستم
+تویی ؟
_بله منم چه مـ.رگـ.ته؟ فقط میخوای حرص منو دربیاری؟ پاشو بیا کوفت کن
+نمیخورم، میل ندارم
_لیلی نرو رو اعصابم بیا بخور غذاتو
+زوره؟
_ با من بحث نکن یا بخورش یا...

کنترل خودمو از دست داده بودم؛

+یا چیی ؟ میزنیم؟ دعوام میکنی؟؟! باشه بیا بزن
یا شایدم بکشـیم اره؟ البته که برات فرقی نداره..
من زنتم صاحب اختیارمی اره؟
باشه بیا بکش بیا بزن عو/ضی بیا تا هم من از دست تو و این زندگی خلاص شم هم تو از دست من
_بس کن!
+بس نمیکنم چرا باید بس کنممم؟ تو چی میفهمی؟
چرا من تو هر خراب شده ای که میرم باید بدبخت باشم!!
فقط یچیز از کل ای دنیا میخام.

با گریه انگشت اشارمو بالا بردم و عدد یک رو نشون دادم.

_من فقط یکیو میخام منو ادم حسابم کنه.. بفهمه منم وجود دارم یا بزار خودم این حجم از تحقیر شدنو تمومش کنم یا خودت بیا منو بکـش تو که درک نمیکنی....
همیشه حسرت داشتن یه پدر واقعی تو دلم بود...
تو بچگی با حسرت به دوستام نگاه میکردم.
اونم از مامانم.. هروز با جون دل کار میکرد
که اخر سر از شدت کار زیاد مرد میفهمی مرد میخوام برم پیشش
تو تمومش نکنی خودم خودمو میکشم

تو عالم گریه بودم
نمیدونم چرا این حرفارو  به جونگکوک زدم فقط نیاز داشتم حسرت های 17سالمو به زبون بیارم
جونگکوک غذا رو روی میز گذاشتو به سمتم اومد کمی ترسیدم
همیشه همین بود ادمای نزدیکم همینطور بهم صدمه میزدن ولی الان دیگه مهم نبود
هرکاری میکرد... تلاشی برای محافظت از خودم نشون نمیدادم
بر خلاف تصوراتم کنارم روی تخت نشست.
با عصبانیت داد زدم..

+پیشم نشین...
_یه لحظه خفه شو

و خیلی سریع منو تو اغوش گرمش قرار داد

90 لایک
دیدگاه ها (۱۴)

#Gentlemans_husband#part_38بیشتر گریه کردم_خیلی خب اروم باش ...

#Gentlemans_husband#part_39_لیلی یه معذرت خواهی بهت بدهکارما...

#Gentlemans_husband#part_36ساعت1:27صدای کلید انداختن داخل در...

#Gentlemans_husband#part_35چرا نمیفهمم شرایط کاملا فرق کرده!...

Part:24______________________________لونا: باشهلونا اروم رف...

Part:2۷________________________________(ساعت⁷ صبح به وقت سئو...

Part:25_________________________لونا: هرکاری بگی انجام میدمج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط