Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_35
چرا نمیفهمم شرایط کاملا فرق کرده! صدای بم جونگکوک تو گوشم بود اربــ.ده هاش چشای از خون گرفتش
و فحش هایی که گاهو بی گاه نثارم میکرد
از روی کاناپه بلند شدمو خودمو رو تخت
انداختم و شروع کردم به گریه کردن
چیکار میکرم؟ خدایا چیکار کنم؟؟ دارم دیوونه میشم.
شده بودم دختر بچه ای بودم که دلش اغوش مادری که نبودو طلب میکرد
پدری که هیجوقت براش پدری نکرده بودو میخواست
ولی من هنوزم اونو بابای خودم میدونستم پدری که خـ..ونش تو رگامه.
نمیدونم چقد هق هق کردمو ارزوی دیدن مادرمو کردم... ولی خیلی زود به استقبال خواب رفتم
(چند ساعت بعد)
از جام پریدمو نگاهی به گوشیم انداختم
ساعت 20:00 رو نشون میداد
از جام بلند شدمو به سمت دسشویی به راه افتادم
قیافتم وحشتناک شده بود
دست صورتمو شستم و از در بیرون رفتم
خونه غرق در تاریکی بود
لونا خانم هم نبودن!
چنتا از چراغارو روشن کردمو به سمت اتاق جونگکوک رفتم،
در زدم ولی کسی جواب نداد، داخل رفتم.
دیدم داخل اتاقش نیست و لباساش همونجا پرتن
با خودم گفتم یعنی کجا رفته هنوز ازم ناراحته؟
گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم
نمیتونم بی مسولیت باشم
شخصیتم اینجوری بود.. نمیتونستم دلسوز و نگران و مهربون نباشتم
درست مثل مادرم..
ولی کاش حتی یک نفر از افراد دورم این شخصیت هارو داشتن.. کاش
بعد از چند بوق اشغال شد
تصمیم گرفتم دیگه زنگ نزنم حتما هنوزم عصبیه
گرسنه بودم ولی دوست نداشتم چیزی بخورم.
روی مبل نشستم و شبکه هارو هی بی دلیل بالا پایین میکردم
(چند ساعت بعد)
ساعت00:00
هنوزم جونگکوک نیومده بودو ازش خبری نداشتم
تا الان چند بار بهش زنگ زده بودم ولی خاموش بود.
(یک ساعت بعد)
90 لایک
#part_35
چرا نمیفهمم شرایط کاملا فرق کرده! صدای بم جونگکوک تو گوشم بود اربــ.ده هاش چشای از خون گرفتش
و فحش هایی که گاهو بی گاه نثارم میکرد
از روی کاناپه بلند شدمو خودمو رو تخت
انداختم و شروع کردم به گریه کردن
چیکار میکرم؟ خدایا چیکار کنم؟؟ دارم دیوونه میشم.
شده بودم دختر بچه ای بودم که دلش اغوش مادری که نبودو طلب میکرد
پدری که هیجوقت براش پدری نکرده بودو میخواست
ولی من هنوزم اونو بابای خودم میدونستم پدری که خـ..ونش تو رگامه.
نمیدونم چقد هق هق کردمو ارزوی دیدن مادرمو کردم... ولی خیلی زود به استقبال خواب رفتم
(چند ساعت بعد)
از جام پریدمو نگاهی به گوشیم انداختم
ساعت 20:00 رو نشون میداد
از جام بلند شدمو به سمت دسشویی به راه افتادم
قیافتم وحشتناک شده بود
دست صورتمو شستم و از در بیرون رفتم
خونه غرق در تاریکی بود
لونا خانم هم نبودن!
چنتا از چراغارو روشن کردمو به سمت اتاق جونگکوک رفتم،
در زدم ولی کسی جواب نداد، داخل رفتم.
دیدم داخل اتاقش نیست و لباساش همونجا پرتن
با خودم گفتم یعنی کجا رفته هنوز ازم ناراحته؟
گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم
نمیتونم بی مسولیت باشم
شخصیتم اینجوری بود.. نمیتونستم دلسوز و نگران و مهربون نباشتم
درست مثل مادرم..
ولی کاش حتی یک نفر از افراد دورم این شخصیت هارو داشتن.. کاش
بعد از چند بوق اشغال شد
تصمیم گرفتم دیگه زنگ نزنم حتما هنوزم عصبیه
گرسنه بودم ولی دوست نداشتم چیزی بخورم.
روی مبل نشستم و شبکه هارو هی بی دلیل بالا پایین میکردم
(چند ساعت بعد)
ساعت00:00
هنوزم جونگکوک نیومده بودو ازش خبری نداشتم
تا الان چند بار بهش زنگ زده بودم ولی خاموش بود.
(یک ساعت بعد)
90 لایک
- ۱۷.۸k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط