مقدمه فیکشناز نوری در چشمانت تا نوری در قلبم
مقدمه فیکشن«از نوری در چشمانت تا نوری در قلبم»
خیلی وقتها حس کردم صدام هیچوقت به جایی نمیرسه.
خیابونهای خیس پاریس فقط صدای قدمهامو شنیدن، نه درد دلمو.
شبهایی بود که از شدت خستگی چشمام میسوخت ولی باز بیدار میموندم، فقط برای اینکه یادم بیاد چرا هنوز نفس میکشم.
یاد گرفتم بخندم وقتی چیزی برای خندیدن نبود؛ یاد گرفتم ساکت بمونم وقتی همه حرفها تو گلوم گیر میکرد.
بیعدالتی رو از نزدیک لمس کردم؛ بعضیا به دنیا اومدن که روی فرش قرمز راه برن، بعضیا مثل من تو کوچههای سرد دنبال نون. هیچکس هیچوقت نپرسید اون سالها با من چی گذشت.
زخمایی که خوردم کمکم زیر پوست و تتوها گم شد ولی هیچوقت محو نشد؛ فقط عادت کردم درد رو حمل کنم.
انگار همه حسامو قفل کردم یه گوشه، سالها گذشت و من فقط راه رفتم و وانمود کردم حالم خوبه.
هیچ دستی نبود که وقت سقوط شونهام رو بگیره؛ شبی که از گرسنگی تا صبح سقف رو نگاه کردم، صبحی که از ترس کتک نفس کشیدن رو تمرین میکردم، همه گذشتند و فقط سکوت باهام موند.
هر فریادی که توی گلوم موند، یه خط جدید روی روحم کشید. دنیا بیانصاف بود و کسی سهم منو نخواست.
یاد گرفتم زنده بمونم، حتی وقتی هیچکس نخوادت. یاد گرفتم با خندههای دروغی بگذرم و با درد بخوابم.
همهچیز تاریک بود تا روزی که نگاهش افتاد به اون چشمهای سیاهِ تیلهای… نوری که هیچوقت انتظارش رو نداشتم، آرام آروم قلبم رو روشن کرد.
حمایتو لایکو نظر یادتون نره
خیلی وقتها حس کردم صدام هیچوقت به جایی نمیرسه.
خیابونهای خیس پاریس فقط صدای قدمهامو شنیدن، نه درد دلمو.
شبهایی بود که از شدت خستگی چشمام میسوخت ولی باز بیدار میموندم، فقط برای اینکه یادم بیاد چرا هنوز نفس میکشم.
یاد گرفتم بخندم وقتی چیزی برای خندیدن نبود؛ یاد گرفتم ساکت بمونم وقتی همه حرفها تو گلوم گیر میکرد.
بیعدالتی رو از نزدیک لمس کردم؛ بعضیا به دنیا اومدن که روی فرش قرمز راه برن، بعضیا مثل من تو کوچههای سرد دنبال نون. هیچکس هیچوقت نپرسید اون سالها با من چی گذشت.
زخمایی که خوردم کمکم زیر پوست و تتوها گم شد ولی هیچوقت محو نشد؛ فقط عادت کردم درد رو حمل کنم.
انگار همه حسامو قفل کردم یه گوشه، سالها گذشت و من فقط راه رفتم و وانمود کردم حالم خوبه.
هیچ دستی نبود که وقت سقوط شونهام رو بگیره؛ شبی که از گرسنگی تا صبح سقف رو نگاه کردم، صبحی که از ترس کتک نفس کشیدن رو تمرین میکردم، همه گذشتند و فقط سکوت باهام موند.
هر فریادی که توی گلوم موند، یه خط جدید روی روحم کشید. دنیا بیانصاف بود و کسی سهم منو نخواست.
یاد گرفتم زنده بمونم، حتی وقتی هیچکس نخوادت. یاد گرفتم با خندههای دروغی بگذرم و با درد بخوابم.
همهچیز تاریک بود تا روزی که نگاهش افتاد به اون چشمهای سیاهِ تیلهای… نوری که هیچوقت انتظارش رو نداشتم، آرام آروم قلبم رو روشن کرد.
حمایتو لایکو نظر یادتون نره
- ۲.۸k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط