رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۰

× همین که خواستم بگم بیاید بازی مامانم صدامون کرد
÷ بچه ها بیاید شام
× اهههه نشد
* عیب نداره کیوت خانم .
× ( خنده)
× خوب بریم
× با جیمین بلند شدیم در حال راه رفتن بودیم که متوجه تهیونگ و جونکوک شدم که همینجوری رو زمین نشسته بودند
× شما نمیخوای...
_= نه
× خوب شام نمیخواید
_ ات خفه شو
× ولی...
= ساکت باش
× جونکوک با سرعت اومد سمتم و دستمو با بدترین شکل ممکن گرفت از درد آهی زیر لب کشیدم همینجوری منو می‌کشید چون پشت سرش بودم متوجه نمی‌شدم کجا داره منو میبره ... که متوجه قدم های تهیونگ شدم که داره پشت سرم میاد نگاهی به پشتم کردم که حدسم درست بود.... همینکه نگاهمو از تهیونگ برداشتم به دیوار زده شدم سرمو بالا آوردم که متوجه تهیونگ و جونکوک شدم که دارند با خشم نگام می‌کنند
× اخخخ چتونه شما ولم کنید
_ خفه شو چند بار گفتم نزدیک پسره نرو
×‌به تو هیچ ربطی نداره برادر واقعی منم نیستیددددددد( داد)
= خفه شو( عربده )
× خیلی داد بدی زد جوری که مطمئن بودم صداش تا خونه های دیگه هم میره با بغض داشتم نگاشون میکردم که جونکوک دستاشو دو طرفم گذاشت و صورتشو نزدیکم کرد .....

ادامه دارد🌌


بابت تاخیر ببخشید فردا امتحان داشتم نمی تونستم بزارم شرط هارو انجام بدید تنکیوو بای بای 🌌💞


شرط ها:
۴۰ لایک
۲۳ لایک
۹ بازنشر
۴ فالو