رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۳

ویو شرکت :
× تو فکر های همیشگی بودم که جونکوک ماشین نگه داشت گفتم شاید کاری داره پس بدون توجه بهش چشمامو بستم و سرمو به ماشین تکیه دادم همین که آروم شدم با صدای جونکوک برگشتم
= برو پایین ( سرد )
× چشمامو باز کردم و نگاهی به جلو کردم که یک شرکت خیلی بزرگ مواجه شدم خیلی بزرگ و خوشکل بود دستگیره ماشین رو کشیدم و از ماشین پیاده شدم متوجه جونکوک شدم که بدون توجه من داره وارد شرکت میشه سریع پشت سرش حرکت کردم و اونم داشت بی تفاوت راه می‌رفت که بلخره به آسانسور رسیدیم در آسانسور که باز شد متوجه یک عالمه دکمه شدم یعنی ۵۶ طبقه بود داخل آسانسور رو نگم که خیلی قشنگ و زیبا درست شده بود از‌ رنگای طلایی هم که کار شده بود و آسانسور رو زیبا تر کرده بود
× میخوای کدوم طبقه بری
= ساکت( سرد)
× دیگه حرفی نزدم ولی متوجه شدم که جونکوک دکمه ۵۶ رو انتخاب کرده یعنی آخرین،، آسانسور به ۵ دقیقه نکشیده درش باز شد از شدت تند رسیدنش دهنم باز مونده بود چطوری ۵۶ طبقه توی کمتر از ۵ دقیقه رسید جونکوک از آسانسور خارج شد و پشت سرش دوباره شروع کردم به راه رفتن که رسید به اتاقی در اتاق مثل طلا بود خیلی زیبا بود کلی تزئینات به کار شده بود جونکوک بدون در زدن وارد اتاق شد پشت سرش وارد اتاق شدم که متوجه تهیونگ شدم که سرش رو برگ هاش بود
= ته ات رو آوردم
_( سرش رو میاره بالا )‌
_ ( پوزخند ) خوش آمدی بیبی به شرکت خودت
× من بی....
_ خفه شو خبرش بهم رسیده که پسره رو بوس کردی هوم
× من...
_ گفتم خفه شو( عربده )
× نههههههه نمیخوام ساکت شم به شما ربطی نداره که من چیکار میکنم فاز برادر برای من بر ندارید ( عربده )
٪ سلام ددی....
٪ این دختره اینجا چیکار میکنه
× بیاین اینم بیبی شما
_ ات ...
× حرف ها تکراری من حوصله شما رو ندارم
× در اتاق رو باز کردم و بدون توجه به آسانسور از پله ها میرفتم پایین بلخره بعد از اون همه پله رسیدم پایین
×( نفس نفس) اخ وای چرا با آسانسور نیومد دیونه شدم ماشینی گرفتم و راهی عمارت شدم دیگه حتا دوست نداشتم اون دوتارو ببینم هیچ علاقه ای نسبت بهشون ندارم


ویو ۵ماه بعد:
× ۵ماه از اون موقع میگذره از اون روز دیگه کوک و تهیونگ رو ندیدم چند بار از آقای چانگ سراغشون رو گرفتم که گفت رفتن سفر و شاید برنگردند خیلی ناراحت بودم دلیل ناراحتیم هم خودم نمی دونستم شاید عاشق.... نه ات چی میگی نباید عاشق بشی اونم عاشق برادر خودت... البته برادر من نسیتن...ات تموم کن کیفم رو برداشتم و آماده رفتن به دانشگاه بودم رابطم با جیمین تو این ۵ ماه عالی شده بود مثل برادرم بود بلخره به دانشگاه رسیدیم بادیگارد درو باز کرد و از ماشین پیاده شدم که متوجه سوهو شدم سوهو بعد از اون اتفاق بیشتر سمتم میاد طوری که انگار اون دعوا باعث شد بیشتر سمت من بیاد
ویو داخل دانشگاه:
× سلام سوهو
سوهو: سلام خوشکلم حالت چطوره
× من خوبم .

× بلخره کلاس تمام شد کولم رو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون جلوی در منتظر بادیگارد بودم که اومد سوار ماشین شدم و حرکت کرد به سمت عمارت
ویو داخل عمارت :
بادیگارد: خانم رسیدیم
× ممنون
× از ماشین پیاده شدم که بادیگارد ها در عمارت رو باز کردن آهسته آهسته در عمارت رو باز کردم که متوجه دو نفر روی مبل شدم اولش برام مهم نبود چون گفتم شاید همکار های آقای چانگ باشند بدون توجه به اونا وارد اتاقم شدم و فرمم رو با لباس راحتی عوض کردم لباسم کوتاه بود ولی خوب من نمیخواستم از اتاق برم بیرون
ویو نیم ساعت بعد :
× نیم ساعت شده که تو اتاقم حوصلم سر رفته بود پس بدون توجه به لباسام از اتاق رفتم بیرون همینجوری که از پله ها میرفتم پایین دوباره متوجه همون دو مرد شدم بیشتر که نگاه کردم با صورت تهیونگ و جونکوک مواجه شدم خیلی خوشحال بودم سریع دویدم بغلشون
× سلاممممم
× از بغلشون جدا شدم که متوجه صورت متعجب شون شدم
× اعم خوب ...
_= سلام (‌سرد)
× سلامشون خیلی سرد بود این منو ناراحت می‌کرد از شون جدا شدم و سریع وارد اتاقم شدم و شروع کردم به گریه کردند اره من عاشقشون شده بودم ولی اونا چیی...

ادامه دارد 🌌

شرط ها:
۴۵ لایک
۱۲ بازنشر
۲۱ کامنت
۵ فالو
دیدگاه ها (۷۷)

رمان { برادر ناتنی} پارت ۱۴

https://wisgoon.com/werdvilبچه ها حمایتش کنید رمان مینویسه ب...

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۱

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۰

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۰

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط