رمان { برادر ناتنی } ۸
× خوب.... نه
مامان ات : خوب خیالم راحت شد
_ اره
¥ خوب منتظر چی هستیم بریم عمارت که ما خسته راهیم
_ بله
× همه شروع کردن به راه رفتن که من پشت سرشون آروم راه میرفتم و به حرفای دیشب اون دختره فکر میکردم یعنی اونا ... اره چرا که نه چرا ... منو حتا به چشم یک خواهرم نمیبینند داشتم به زندگیم و بدبختیم هام فکر میکرد که تهیونگ و جونکوک اومدن سمتم و دوتاشون دستامو گرفتن هرچی تلاش میکردم دستاشون رو از دستتم جدا کنم نمیشد
× چیکار میکنید ولم کنید
_ ساکت باش
× نمیخوام مام...مووو( جونکوک جلو دهن ات رو میگیره)
= کاریت نداریم ساکت
× ( با سر تایید میکنه )
=( دستش رو برمیداره)
× آخ بیشور ( فیکه ببخشید )
=_ خنده
× اره بایدم بخندید من با شما دوتا کاری ندارم خدانگهدار
_ ات...
× دستمو سری از دستشون بیرون کشیدم و رفتم سمت مامانم
× ویو داخل عمارت
× بعد از یک ساعت بلخره رسیدیم عمارت تهیونگ گفته بود این دفعه باید سوار ماشین اون شم ولی من سوار ماشین آقای چانگ شدم واسه همین تهیونگ عصبی بود وقتی وارد عمارت شدیم با عصبانیت روی مبل نشست بلخره بعد از نیم ساعت مادرم گفت قراره مهمون بیاد اونم یکی از شریک های آقای چانگ پس به سمت اتاقم رفتم یک لباس نسبتن باز رو انتخاب کردم و پوشیدم یک اریش شیک و لایت انجام دادم و موهامو باز گذاشتم نگاهی به اینه قدیم کردم خیلی خوشکل شده بودم در اتاق رو بازکردم که تهیونگ و جونکوک رو دیدم خیلی خوشتیپ شده بودن مدل مافیایی لباس پوشیده بودن سریع نگاهم رو ازشون برداشتم و به راهم ادامه دادم که با صدای تهیونگ برگشتم
× بل...
_ این چه لباسی هستش
× بتوچه
_ که به من چه اره( پوزخند )
× سرمو برگردوندم و به راهم ادامه دادم همین که به پله آخر رسیدم ....
ادامه دارد🌌
حمایت ها کم شده شرط هارو میزارم تنکیو بای بای🥺💌
شرط ها :
۳۵ لایک
۲۰ کامنت
۲ فالو
۶ بازنشر
مامان ات : خوب خیالم راحت شد
_ اره
¥ خوب منتظر چی هستیم بریم عمارت که ما خسته راهیم
_ بله
× همه شروع کردن به راه رفتن که من پشت سرشون آروم راه میرفتم و به حرفای دیشب اون دختره فکر میکردم یعنی اونا ... اره چرا که نه چرا ... منو حتا به چشم یک خواهرم نمیبینند داشتم به زندگیم و بدبختیم هام فکر میکرد که تهیونگ و جونکوک اومدن سمتم و دوتاشون دستامو گرفتن هرچی تلاش میکردم دستاشون رو از دستتم جدا کنم نمیشد
× چیکار میکنید ولم کنید
_ ساکت باش
× نمیخوام مام...مووو( جونکوک جلو دهن ات رو میگیره)
= کاریت نداریم ساکت
× ( با سر تایید میکنه )
=( دستش رو برمیداره)
× آخ بیشور ( فیکه ببخشید )
=_ خنده
× اره بایدم بخندید من با شما دوتا کاری ندارم خدانگهدار
_ ات...
× دستمو سری از دستشون بیرون کشیدم و رفتم سمت مامانم
× ویو داخل عمارت
× بعد از یک ساعت بلخره رسیدیم عمارت تهیونگ گفته بود این دفعه باید سوار ماشین اون شم ولی من سوار ماشین آقای چانگ شدم واسه همین تهیونگ عصبی بود وقتی وارد عمارت شدیم با عصبانیت روی مبل نشست بلخره بعد از نیم ساعت مادرم گفت قراره مهمون بیاد اونم یکی از شریک های آقای چانگ پس به سمت اتاقم رفتم یک لباس نسبتن باز رو انتخاب کردم و پوشیدم یک اریش شیک و لایت انجام دادم و موهامو باز گذاشتم نگاهی به اینه قدیم کردم خیلی خوشکل شده بودم در اتاق رو بازکردم که تهیونگ و جونکوک رو دیدم خیلی خوشتیپ شده بودن مدل مافیایی لباس پوشیده بودن سریع نگاهم رو ازشون برداشتم و به راهم ادامه دادم که با صدای تهیونگ برگشتم
× بل...
_ این چه لباسی هستش
× بتوچه
_ که به من چه اره( پوزخند )
× سرمو برگردوندم و به راهم ادامه دادم همین که به پله آخر رسیدم ....
ادامه دارد🌌
حمایت ها کم شده شرط هارو میزارم تنکیو بای بای🥺💌
شرط ها :
۳۵ لایک
۲۰ کامنت
۲ فالو
۶ بازنشر
- ۲۱.۶k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط