رمان{ برادر ناتنی } پارت ۵

× بارون شدید تر شده بود که اون فرد رو زمین نشست و نگاهم می‌کرد ولی من حتا نمی تونستم تشخیص بدم که کی هست که با صدای بلند گفت
حالت خوبه
× نمی دونستم چه اتفاقی داره میفته من اصلا اونو نمی‌شناختم که دوباره پرسید
حالت خوبه
× این دفعه تصمیم گرفتم جوابشو بدم
×‌ من.... من هققق خوب نیستم
× گریم شدت گرفت که تو بغلش خودمو حس کردم خیلی بغلش خوب بود مثل پدرم .
× تو کی ... هستی هق
من جونکوک
× چ....چییی نه امکان نداره
= چی شده
× خواهش ..‌ هققق... میکنم با من کاری نداشته باش ( گریه)
= ولی من کاری باهات ندارم
× خواهش ... میکنم برووو
× از جام بلند شدم که با چیزی برخورد کردم برگشتم که با قیافه تهیونگ مواجه شدم دستام شروع کردن به لرزیدن
× من ... هق کاری نکردم...
_ کجا رفتی هااا( عربده )
× ببخشيد( گریه )
= تهیونگ داری اذیتش میکنی
_ مامانش به ما سپردتش اگه اتفاقی براش میفتاد میخواستی چیکار کنی هاااا ( عربده )
×.........
_ چرا جواب نمیدی
× داشتم با گریه نگاش میکردم که دستشو آورد بالا میدونستم میخواد بزنه پس بی حرکت وایستادم ولی به جاش بغلم کرد توی شک بودم که گفت
_ دیگه هیچ وقت بدون اجازه ما جایی نرو
× با هقق باش
= گریه نکن تهیونگ بغلش کن ببرش تو ماشین
× نه خودم پا دار.....
× داشتم میگفتم خودم پا دارم که منو بغلش کرد هرچی میگفتم ولم کن اون کار خودش رو می‌کرد منو داخل ماشین کرد و خودشم به همراه کوک نشستن کنارم . وصت دوتاشون بودم خیلی احساس بدی داشتم که جونکوک دستش رو گذاشت رو رونم تا خواستم دستش رو پس بزنم تهیونگ هم گذاشت
× اعع میشه دستات‌‌‌.....
= سیس جوجه
× جوجه( زیر لب)
_ چیزی گفتی
× نه

ادامه دارد🌌💞

بچه ها اصلا حالم خوب نیست واسه همین دیر گذاشتم حمایت یادتون نره شرط میزارم چون یکی از شما درخواست داده بود 💞🙂


شرط ها:
۳۲ لایک 💘
۱۹ کامنت 💞
۳ بازنشر 💌
۲ فالو💟
دیدگاه ها (۷۰)

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۵

رمان { برادر ناتنی } پارت ۶

رمان { برادر ناتنی } پارت ۴

رمان{ برادر ناتنی }پارت ۳

رمان{ برادر ناتنی} پارت ۱۶

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط