رمان{ برادر ناتنی }پارت ۳

× با سردرد بیدار شدم تا آخر شب صداشون می‌شنیدم اصلا نتونستم بخواب بلخره از تخت دل کنم و راهی حموم شدم یک دوش ساده گرفتم اومدم بیرون لباسمو بیرونیم رو پوشیدم و موهامو باز گذاشتم امرزو قرار بود برم پیش دوستم آنا خیلی وقت بود ندیده بودمش دلم خیلی براش تنگ شده بود کیفمو و گوشیم برداشتم و رفتم بیرون از اتاق که اون دختره رو دیدم با یک حوله دورش اومده بود بیرون بهش توجه نکردم و به سمت میز صبحونه رفتم اون تا مثل همیشه سرد نشسته بودند ولی این دفعه قیافه کوک اعصبانی تر بود که دختره رفتم نشست روی پای جونکوک
(علامت دختره٪)
٪ ددی چرا اعصابانی هستی ( حالت لوس)
= حوصلت ندارم‌ گمشو پایین
٪ ددی....
= گفتم گمشو پایین ( داد)
٪ ( گریه الکی )
× داشتم بهشون نگاه میکردم که جونکوک سر دختره داد زد دختره هم شروع کرد به گریه کردن دختره چشمش به من خورد و اومد سمتم
٪ توی هرزه چرا داری نگام میکنی هااا نکنه فکر کردی اینجوری میتونی ددی های منو جذب خودت کنی
× منظور حرفاشون نمی‌فهمیدم من از اول تا آخر فقدر با تعجب نگاشون میکردم نه بیشتر که دختره از موهام گرفت
× چیکار میکنی
٪ باید کتکت بزنم تا بفهمی
× دستشو پس زدم و شروع کردم با داد به حرف زدن
× دستت بردار هرزه زیر خواب
٪ تو چی....
× گفتم خفه شو یک بار دیگه بری رو عصابم کاری میکنم صدا خر بدی افت....
× داشتم داد میزدم که افتادم رو زمین نگاهی به بالام کردم که تهیونگ بود اون منو زده بود حالم ازش بهم میخوره
٪ ددی افرین
_ خفه شو یک بار دیگه داد بزن تو این خونه تا بفهمونم بهت زیر خواب کیه
× اشکام شروع به ریختن کرد سریع از خونه زدم بیرون همینجور تو کوچه میچرخیدم‌ خواستم برم پیش دوستم آنا این بهترین کاره بلخره بهش زنگ زدم و گفتم هستش رفتم پیشش و بلخره بعد از ۸ ساعت حرف زدنمون تموم شد آنا هرچی اصرار کرد برم خونش ولی نمی تونستم شروع کردم پیاده راه رفتن اشکام بخاطر صبح شروع به ریختن کرد منی که پدر نداشتم حداقل کاش برام یک احترامی میزاشتن نه که جلو دختره هرزه منو بزنن اونم دوتاشون یک بار اون یک بار دیگه هم اون من چقدر تحمل دارم منم انسانم مگه چی میشد منم پدر داشتم پیشم بود بغلم می‌کرد اگه پدر داشتم این اتفاق نمی افتاد وارد کوچه ای تاریک شدم هیچکس نبود خودم تنها تو تاریکی بودم که صدای سگی توجه ام رو جلب کرد از ترس حق حق ام بیشتر شد که یاد خاطرات بچگیم افتادم ...

ادامه دارد🌌

حمایت یادتون نره اگه حمایت کنید دو پارت میزارم همون جوری که قول دادم تنکیو بای بای 💞🌌🙂
دیدگاه ها (۴۴)

رمان { برادر ناتنی } پارت ۴

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۵

تولد موچی مبارک 🌌کی فکر میکردم یک پسر کوچولو آنقدر بزرگ و مو...

آقا روز دختر مبارک میدونم دیر گفتم ولی دیروز حالم اصلا خوب ن...

درخواستی🖤🩸🩸

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط