رمان { برادر ناتنی } پارت ۴
ویو ۱۳سال پیش :
× دنبال بابام میگذشتم امروز آمده بودیم بودیم ساحل برای بازی تا آخر شب بازی میکردیم که بابام گفت من قایم میشم تو منو پیدا کن چشمامو بستم و تا ۱۵ شمردم وقتی باز کردم هیچکس کنارم نبود شروع کردم به گشتن و صدا کردن اسمم بابام
× بابااا کجاییی( داد)
× همینجوری از کوچه ها عبور میکردم که رسیدیم به کوچه بن بست خیلی تاریک و ترسناک بود که صدایی منو به خودش آود اولش تشخیص صدا برام سخت بود ولی بعدش متوجه صدا شدم اون صدای سگی بود که داشت نزدیک و نزدیک تر میشد رو زانو هام فرود اومدم و شروع کردم به گریه کردن هیچکس اونجا نبود خودم تنهای تنها بودم و هیچ راه فراری نداشتم سگ نزدیک و نزدیک تر میشد از صورت سگ مشخص بود گشنشت
چیزی برای گفتن نداشتم فقدر گریه میکردم که صدای سگ بیشتر شد متوجه پرشش شدم با خودم گفتم
× تموم شد
× ولی نه وقتی چشمم رو باز کردم با بدن زخمی سگ مواجه شدم نگاهی به اطراف کردم اون پدرم بود که نجاتم داده بود ولی نفهمیدم از خوشحالیم چی شد که بیهوش شدم
ویو حال :
× مثل داستان گذشتم بودم با این تفاوت که پدرم نبود پس کی میخواست منو نجات بده نمی تونستم فرار کنم پاهام قفل شده بودن فقدر داد میزدم و درخواست کمک میخواستم دقیقا مثل زمان بچه گیام سگ بهم نزدیک میشد بارش باران باعث میشد نتونم جلوم رو قشنگ ببینم با خودم زمزمه بار گفتم
× دیگه تموم شد ولی چه بهتر....
× چشامو بستم و آماده آماده بودم که صدای شلیک گلوله بلند شد چشامو به سرعت باز کردم که مردی جلوم دیدم قدش بلند بود و ماسک مشکی داشت اون کی بود نگاهم رو به سگ دادم که روی زمین افتاده بود متوجه قدم های اون مرد شدم که داشت به سمت من میومد دستشو به طرفم دراز کرد ولی اون کی بود.......
ادامه دارد🌌💞
حمایت یادتون نره تنکیو بای بای 💜💌
× دنبال بابام میگذشتم امروز آمده بودیم بودیم ساحل برای بازی تا آخر شب بازی میکردیم که بابام گفت من قایم میشم تو منو پیدا کن چشمامو بستم و تا ۱۵ شمردم وقتی باز کردم هیچکس کنارم نبود شروع کردم به گشتن و صدا کردن اسمم بابام
× بابااا کجاییی( داد)
× همینجوری از کوچه ها عبور میکردم که رسیدیم به کوچه بن بست خیلی تاریک و ترسناک بود که صدایی منو به خودش آود اولش تشخیص صدا برام سخت بود ولی بعدش متوجه صدا شدم اون صدای سگی بود که داشت نزدیک و نزدیک تر میشد رو زانو هام فرود اومدم و شروع کردم به گریه کردن هیچکس اونجا نبود خودم تنهای تنها بودم و هیچ راه فراری نداشتم سگ نزدیک و نزدیک تر میشد از صورت سگ مشخص بود گشنشت
چیزی برای گفتن نداشتم فقدر گریه میکردم که صدای سگ بیشتر شد متوجه پرشش شدم با خودم گفتم
× تموم شد
× ولی نه وقتی چشمم رو باز کردم با بدن زخمی سگ مواجه شدم نگاهی به اطراف کردم اون پدرم بود که نجاتم داده بود ولی نفهمیدم از خوشحالیم چی شد که بیهوش شدم
ویو حال :
× مثل داستان گذشتم بودم با این تفاوت که پدرم نبود پس کی میخواست منو نجات بده نمی تونستم فرار کنم پاهام قفل شده بودن فقدر داد میزدم و درخواست کمک میخواستم دقیقا مثل زمان بچه گیام سگ بهم نزدیک میشد بارش باران باعث میشد نتونم جلوم رو قشنگ ببینم با خودم زمزمه بار گفتم
× دیگه تموم شد ولی چه بهتر....
× چشامو بستم و آماده آماده بودم که صدای شلیک گلوله بلند شد چشامو به سرعت باز کردم که مردی جلوم دیدم قدش بلند بود و ماسک مشکی داشت اون کی بود نگاهم رو به سگ دادم که روی زمین افتاده بود متوجه قدم های اون مرد شدم که داشت به سمت من میومد دستشو به طرفم دراز کرد ولی اون کی بود.......
ادامه دارد🌌💞
حمایت یادتون نره تنکیو بای بای 💜💌
- ۱۳.۵k
- ۲۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط