رمان{ برادر ناتنی } پارت ۵

× بلخره رسیدیم‌ عمارت که تهیونگ دستمو گرفت و از ماشین پیادم کرد
_ ات گوش کن فردا قراره مامانت بیاد ....
× فهمیدم
_ خوبه برو داخل
× در عمارت رو باز کردم که قیافه دختره نحس جلو چشمام اومد معلوم بود اعصبانی هست ولی برام مهم نبود به سمت اتاقم رفتم همین که خواستم درو باز کنم با صدای دختره برگشتم
٪گوش کن بهت چی میگم فکر نکن خودتو میتونی تو دل ددی های من جا کنی چون اونا فقدر بخاطر مامانت که فردا میخواد بیاد باهات خوب صحبت کردن ( خنده شيطاني ) دختره احمق
× با حرفاش به حقیقت امشب پی بردم اره اونا نجاتم دادن تا فردا به مامانم چیزی نگم بدون نگاه کردن بهش وارد اتاقم شدم رو تختم نشستم و شروع کردم به گریه کردن عادی بود چرا من اینقدر زود گول میخورم معلومه ....
× چشمامو بستم و سیاهی


ویو صبح :
×چشامو با هزار بدبختی باز کردم خیلی چشمام میسوخت وقتی چشمام عادت کرد نگاهی به اطرافم کردم که لباسی به کمد آویزون بود اولش تعجب کردم ولی متوجه کاغذی که روی میزم بود شدم کاغذ رو برداشتم و شروع کردم به خوندن

سلام ات صحبت بخیر تهیونگ هستم مامانت و بابای من ساعت ۵ میاند کره پس آماده شو لوازم آرایشی همچیز گذاشتم

× با استرس نگاهی به ساعت کردم که ساعت ۳ بود سریع یک حمومی رفتم اومد بیرون موهامو خشک کردم و باز گذاشتم چون هنوز خیس بود میخواستم با نور افتاب خشک بشه یک میکاپ لایتم انجام دادم نگاهی از تو آینه به خودمم کردم خیلی زیبا شده بودم کیفم رو برداشتم و همین که از اتاق اومدم بیرون با.....


ادامه دارد🌌


بچه ها اصلا حالم خوب نیست مریض شدم شرط هارو میزارم ببخشید بابت تاخیر تنکیوو بای بای 💟


شرط ها 💌
۳۴ لایک 💞
۲۰ کامنت 💞
۲ فالو 💞
۴ بازنشر 💞
دیدگاه ها (۶۴)

رمان { برادر ناتنی } پارت ۶

تولد پرنسسم مبارک باشههه🥳💌تا آخر عمرم پشتتم به پرنسسم (‌وردو...

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۵

رمان { برادر ناتنی } پارت ۴

رمان { برادر ناتنی } پارت ۲۲

رمان { برادر ناتنی } ۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط