عشق سادیسمی من

صبح، جونگ‌کوک بیدار شد و دید اَت کنارِش آروم خوابیده.
لبخند زد، خم شد و یه بوسه‌ی لطیف روی گونه‌ی اَت گذاشت.
بعد بی‌صدا از تخت بلند شد و رفت سر کار.

اما تمام طول روز ذهنش درگیر بود...
فکر دعوای دیشب، اون لحظه‌ای که نتونست خودش رو کنترل کنه و اَت رو ناراحت کرد.
هر چی زمان می‌گذشت، بیشتر از خودش ناراحت می‌شد.

وقتی ساعت پنج شد و تصمیم گرفت برگرده خونه، با خودش گفت:
«باید یه کاری کنم، یه چیزی که نشون بده چقدر برام مهمه.»

رفت طلافروشی و برای اَت یه گردنبند ظریف و قشنگ خرید.
بعد هم یه دسته‌گل بزرگ گرفت و با عجله به سمت خونه رفت.

در رو که باز کرد، چند بار صدا زد:
«اَت؟ کجایی؟ عزیزم؟»
ولی جوابی نیومد.
دلش لرزید. با نگرانی دوید سمت اتاق...

اَت روی زمین افتاده بود، بی‌هوش.
جونگ‌کوک هول شد، زانو زد کنارش، با دست‌های لرزون بغلش کرد و با گریه گفت:
«اَت! چشماتو باز کن... تو رو خدا!»

اشکاش روی صورت اَت می‌ریخت، موهاش رو ناز می‌کرد، بوسه پشت بوسه می‌زد روی موهاش.
سریع به دکتر زنگ زد، هر کاری که گفت انجام داد.

چند دقیقه بعد، اَت آروم چشماشو باز کرد.
جونگ‌کوک با گریه بغلش کرد و گفت:
«بخشید... بخشید، همه‌ش تقصیر منه…»

اَت خودش رو از بغلش جدا کرد، ولی فقط برای یه لحظه.
بعد دوباره محکم‌تر بغلش کرد و گفت:
«نه جونگ‌کوک، تقصیر تو نیست... من بخشیدمت، فدای تب‌هات بشم، دیگه گریه نکن باشه؟»

جونگ‌کوک با چشمای خیس نگاهش کرد.
اَت لبخند زد، اشک‌هاش رو با شستش پاک کرد و پیشونی جونگ‌کوک رو بوسید.

همون لحظه، هر دو فهمیدن که عشقشون فقط احساس نیست — یه پناه امنه، حتی وسط طوفان.





جونگ‌کوک از جا بلند شد، رفت سمت میز و جعبه‌ی کوچکی رو برداشت.
با لبخند برگشت، پشت اَت ایستاد و گردنبندی که خریده بود رو با دقت به گردنش انداخت.
اَت با لبخند برگشت، محکم بغلش کرد و گفت:
«ممنونم... لازم نبود این کارو بکنی.»

اما توی ذهن جونگ‌کوک هزار تا فکر می‌چرخید.
به همه روزایی فکر می‌کرد که اَت کنارش بود —
وقتی هیچ‌کس نبود، وقتی حتی خانواده‌اش ترکش کرده بودن،
اَت موند، بدون قضاوت، بدون ترس.

همین باعث می‌شد جونگ‌کوک خودش رو هیچ‌وقت نبخشه،
چون می‌دونست اون لایقِ کسیه که دلش مثل اَت پاکه.
ولی وقتی لبخند اَت رو می‌دید، دنیاش روشن‌تر می‌شد.
با خودش گفت:
«تا وقتی لبخندش هست، منم باید بهتر باشم... برای اون.»

جونگ‌کوک نفس عمیقی کشید، از بغلش جدا شد و رفت سمت کمد.
یه جعبه‌ی کوچیک دیگه برداشت — حلقه‌ای که مدت‌ها پیش خریده بود ولی هیچ‌وقت جرأت نکرده بود بده.

برگشت جلوی اَت، زانو زد.
دستاش می‌لرزید، ولی نگاهش مطمئن بود.
با صدای آرومی گفت:
«اَت... تو تنها کسی بودی که تو تاریکی کنارم موندی.
من می‌خوام از این به بعد، توی روشنایی هم، همیشه با من باشی...
با من ازدواج می‌کنی؟»

چشمای اَت پر از اشک شد، لبخند زد و با صدایی لرزون گفت:
«آره، جونگ‌کوک... قبول دارم.»

جونگ‌کوک حلقه رو توی دستش گذاشت،
انگار دنیاش از نو ساخته شده بود...... برو پایین تر




میخوایین به رمان تبدیلش کنم یا تمومش کنپ
دیدگاه ها (۰)

عشق بی پرواز

عشق بی پرواز

black flower(p,200)

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط