باز هم نمیدانم از کجا شروع کنم؛
از شبی که فهمیدم صدای فکرهایم
از صدای او بلندتر شده،
یا از صبحی که بیدار شدم
و حس کردم جایی در دلم
یکباره از کار افتاده
و دیگر هیچ چیز
تکانش نمیدهد...
یا شاید هم از شبهای سردی بگویم!!
وقتی که همهچیز سرد میشد
و من فکر میکردم
بین ما جایی برای گرم شدن هست.
اشتباه میکردم....
گرما همیشه از یک طرف کافی نیست،
اعتراف میکنم این یکی را دیر فهمیدم....
این روزها
دلم شبیه اتاقیست که قفل پنجرهاش گیر کرده؛
نه باز میشود، نه بسته
نه آنقدر باز که نفس بکشم،
نه آنقدر بسته که بفهمم همهچیز تمام شده.
این بلاتکلیفی اذیتکنندهست؛
همان حالتی که نه میتوانی پا بیرون بگذاری
نه توان ماندن داری.
من درست وسط همین لابهلا گیر کرده ام ،
فکر میکردم هنوز میشود درستش کرد،
هنوز میشود جایی گرم ماند.
اما نه....
شبهایی بودند
که از خستگی پلکهایم میافتاد
ولی خواب راهش را گم میکرد...
دراز میکشیدم،
چراغ را خاموش میکردم
و همهچیز درست قبل از آرام شدن
دوباره شلوغ میشد.
اسمش،
نفسش،
حرفهایی که نیمهتمام مانده بود،
لحظههایی که خیال میکردم معنا دارند…
همه مثل سایههایی میچرخیدند
که نمیتوانی لمسشان کنی
ولی پس هم نمیروند.
یک شب مریض بودم؛
از آن مریضیهایی که تن آدمو به لرزه میاندازد
چند تایی قرص خوردم،
آن خماریِ سنگین
روی تنم ریخت،
اما درست بین مرزِ هوشیاری و خواب،
در همان تاریکیِ نیمهگرم،
دیدم دوباره دنبالش میگردم.
نه دنبال خودش—
دنبال چیزی از او
که هنوز تهِ روحم گیر کرده بود.
چیزی که نمیخواست آزاد بشه .
و اعترافش تلخ است:
حتی توی آن حالتِ نیمهبیهوش،
باز هم امیدوار بودم
یک نشانه کوچک پیدا کنم
که بگوید «تمام نشده».
اما هیچ نشانهای نبود.
اتاق سرد بود،
نفسهایم کوتاه،
سایهها سنگین.
فقط من مانده بودم
و فهمی که بالاخره نشست روی دلم:
بعضی آدمها نمیروند…
تمام میشوند.
بیصدا،
آرام،
جوری که وقتی بفهمی
خیلی از خودت را هم با آنها دفن کردهای.
و حالا،
هر بار که شب طولانی میشود،
هر بار که خواب پشت پلکهایم میماند
و نمیآید،
میدانم همهاش از یک چیز است—
دلتنگیای که نه میخواهد تمام شود
نه میگذارد
بگذرم.
این قصه پایان ندارد،
نه چون عشق بزرگی بود،
نه چون تراژدی عظیمی شد.
نه.
فقط چون
آدم وقتی یکبار جایی جان بدهد،
برای همیشه
چیزی از او
در همانجا میماند.
.
.
.
.
.
تنها، بیرمق، ولی عمیق 🌙
از شبی که فهمیدم صدای فکرهایم
از صدای او بلندتر شده،
یا از صبحی که بیدار شدم
و حس کردم جایی در دلم
یکباره از کار افتاده
و دیگر هیچ چیز
تکانش نمیدهد...
یا شاید هم از شبهای سردی بگویم!!
وقتی که همهچیز سرد میشد
و من فکر میکردم
بین ما جایی برای گرم شدن هست.
اشتباه میکردم....
گرما همیشه از یک طرف کافی نیست،
اعتراف میکنم این یکی را دیر فهمیدم....
این روزها
دلم شبیه اتاقیست که قفل پنجرهاش گیر کرده؛
نه باز میشود، نه بسته
نه آنقدر باز که نفس بکشم،
نه آنقدر بسته که بفهمم همهچیز تمام شده.
این بلاتکلیفی اذیتکنندهست؛
همان حالتی که نه میتوانی پا بیرون بگذاری
نه توان ماندن داری.
من درست وسط همین لابهلا گیر کرده ام ،
فکر میکردم هنوز میشود درستش کرد،
هنوز میشود جایی گرم ماند.
اما نه....
شبهایی بودند
که از خستگی پلکهایم میافتاد
ولی خواب راهش را گم میکرد...
دراز میکشیدم،
چراغ را خاموش میکردم
و همهچیز درست قبل از آرام شدن
دوباره شلوغ میشد.
اسمش،
نفسش،
حرفهایی که نیمهتمام مانده بود،
لحظههایی که خیال میکردم معنا دارند…
همه مثل سایههایی میچرخیدند
که نمیتوانی لمسشان کنی
ولی پس هم نمیروند.
یک شب مریض بودم؛
از آن مریضیهایی که تن آدمو به لرزه میاندازد
چند تایی قرص خوردم،
آن خماریِ سنگین
روی تنم ریخت،
اما درست بین مرزِ هوشیاری و خواب،
در همان تاریکیِ نیمهگرم،
دیدم دوباره دنبالش میگردم.
نه دنبال خودش—
دنبال چیزی از او
که هنوز تهِ روحم گیر کرده بود.
چیزی که نمیخواست آزاد بشه .
و اعترافش تلخ است:
حتی توی آن حالتِ نیمهبیهوش،
باز هم امیدوار بودم
یک نشانه کوچک پیدا کنم
که بگوید «تمام نشده».
اما هیچ نشانهای نبود.
اتاق سرد بود،
نفسهایم کوتاه،
سایهها سنگین.
فقط من مانده بودم
و فهمی که بالاخره نشست روی دلم:
بعضی آدمها نمیروند…
تمام میشوند.
بیصدا،
آرام،
جوری که وقتی بفهمی
خیلی از خودت را هم با آنها دفن کردهای.
و حالا،
هر بار که شب طولانی میشود،
هر بار که خواب پشت پلکهایم میماند
و نمیآید،
میدانم همهاش از یک چیز است—
دلتنگیای که نه میخواهد تمام شود
نه میگذارد
بگذرم.
این قصه پایان ندارد،
نه چون عشق بزرگی بود،
نه چون تراژدی عظیمی شد.
نه.
فقط چون
آدم وقتی یکبار جایی جان بدهد،
برای همیشه
چیزی از او
در همانجا میماند.
.
.
.
.
.
تنها، بیرمق، ولی عمیق 🌙
- ۸.۴k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط