باز هم سر در گم ام نمیدانم از کجا شروع کنم؟؟
سردر گم و نامعلوم ...
نامعلومی که کمکم تبدیل شده به یک سایه همیشگی؛
نه آنقدر پررنگ که بترساندتم ،
نه آنقدر کمرنگ که فراموشش کنم .
سایهای که پشت سرم راه میرود
حتی وقتی مطمئنم
هیچکس پشت سرم نیست.
گاهی—
درست وسط یک لحظه ساده،
وقتی داری لیوان را از قفسه برمیداری
یا بند کفشت را میبندی—
چیزی درونت میلرزد
آنقدر ریز
که کسی نمیبیند
ولی تو
تمام وجودت را جابهجا میکند.
میفهمی دوباره
قسمتی از خودت
لغزیده پایین؛
یک پله دیگر
در آن چاه بیته.
آدم فکر میکند سقوط یعنی افتادن؛
اما حقیقت این است
سقوط واقعی
همین لغزشهای کوچک...
همین لحظههایی که خودت را
در چیزی کوچک گم میکنی
و بعد
میبینی بخش دیگری از وجودت
دیگر برنگشت.
گاهی شبها
وقتی همه خواباند
و خانه آنقدر ساکت است
که میتوانی صدای جریان خون را بشنوی،
یک نقطه در سینهات
شروع میکند به تپشهای بیدلیل.
نه از ترس،
نه از دلتنگی…
از یک جور فقدان کهنه
که انگار تازه یادش افتاده
باید خودش را نشان بدهد.
همانجا
روی تخت
بیحرکت میمانی
و میفهمی
درد
دیگر اتفاق نیست—
عادت شده.
میخواهی کاری کنی،
حرف بزنی،
حتی فریاد بزنی،
اما انگار تارهای صوتیات
پر شده از چیزی شبیه غبار.
صدایی در نمیآید.
فقط یک فشار مبهم
که از گلویت میرود بالا
تا پشت چشمانت
و همانجا
گیر میکند.
و در آن لحظات
یک فکرِ بیرحم
سرش را بلند میکند:
اگر او هیچوقت نفهمید؟
اگر حتی یکبار
به عقب نگاه نکرد؟
اگر تمام این لرزشها،
این تکانها،
این دردهای بیپایان
فقط سهمِ تو مانده باشد
و بس؟
چقدر میتواند تلخ باشد
که بفهمی
کسی که اینهمه
در تو زندگی کرده
حتی نمیداند
بعد رفتنش
چه بر سرِ تو آمده.
و درست همینجاست
که میسوزی—
نه از عشق،
نه از حسرت،
بلکه از این فهمِ آرامِ خفهکننده:
گاهی تمام اینهمه درد
در نگاهِ دیگری
حتی ارزشِ یک ثانیه فکر کردن هم ندارد.
و این
سوزناکترین بخشِ ماجراست.
.
.
.
.
.
.
درد، سوز، عمیقتر از قبل 🌙😔
سردر گم و نامعلوم ...
نامعلومی که کمکم تبدیل شده به یک سایه همیشگی؛
نه آنقدر پررنگ که بترساندتم ،
نه آنقدر کمرنگ که فراموشش کنم .
سایهای که پشت سرم راه میرود
حتی وقتی مطمئنم
هیچکس پشت سرم نیست.
گاهی—
درست وسط یک لحظه ساده،
وقتی داری لیوان را از قفسه برمیداری
یا بند کفشت را میبندی—
چیزی درونت میلرزد
آنقدر ریز
که کسی نمیبیند
ولی تو
تمام وجودت را جابهجا میکند.
میفهمی دوباره
قسمتی از خودت
لغزیده پایین؛
یک پله دیگر
در آن چاه بیته.
آدم فکر میکند سقوط یعنی افتادن؛
اما حقیقت این است
سقوط واقعی
همین لغزشهای کوچک...
همین لحظههایی که خودت را
در چیزی کوچک گم میکنی
و بعد
میبینی بخش دیگری از وجودت
دیگر برنگشت.
گاهی شبها
وقتی همه خواباند
و خانه آنقدر ساکت است
که میتوانی صدای جریان خون را بشنوی،
یک نقطه در سینهات
شروع میکند به تپشهای بیدلیل.
نه از ترس،
نه از دلتنگی…
از یک جور فقدان کهنه
که انگار تازه یادش افتاده
باید خودش را نشان بدهد.
همانجا
روی تخت
بیحرکت میمانی
و میفهمی
درد
دیگر اتفاق نیست—
عادت شده.
میخواهی کاری کنی،
حرف بزنی،
حتی فریاد بزنی،
اما انگار تارهای صوتیات
پر شده از چیزی شبیه غبار.
صدایی در نمیآید.
فقط یک فشار مبهم
که از گلویت میرود بالا
تا پشت چشمانت
و همانجا
گیر میکند.
و در آن لحظات
یک فکرِ بیرحم
سرش را بلند میکند:
اگر او هیچوقت نفهمید؟
اگر حتی یکبار
به عقب نگاه نکرد؟
اگر تمام این لرزشها،
این تکانها،
این دردهای بیپایان
فقط سهمِ تو مانده باشد
و بس؟
چقدر میتواند تلخ باشد
که بفهمی
کسی که اینهمه
در تو زندگی کرده
حتی نمیداند
بعد رفتنش
چه بر سرِ تو آمده.
و درست همینجاست
که میسوزی—
نه از عشق،
نه از حسرت،
بلکه از این فهمِ آرامِ خفهکننده:
گاهی تمام اینهمه درد
در نگاهِ دیگری
حتی ارزشِ یک ثانیه فکر کردن هم ندارد.
و این
سوزناکترین بخشِ ماجراست.
.
.
.
.
.
.
درد، سوز، عمیقتر از قبل 🌙😔
- ۵.۴k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط