من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم

من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتـم غزل از حسرت و رؤیای خودم

من که با یک بغل ازشعرِ سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنهالبِ دریای خودم

بـه غـم انگیزترین حالتِ یک مَـرد قسم
شاد بـودم بـه خدا با خودِتنهایی خودم

بیخبر از خطر و زخم زمین می خوردم
فارغ از درد و غم و وحشتِ فردای خودم

مـن بـه مغـرورترین حالتِ ممكن شاید
نوکروبنـده ی خود بودم وآقای خودم

ناگهان خندهٔ توذهنِ مرا ریخت به هم
بعدمن ماندم و این شوقِ تمنای خودم

من نمیخواستم این شعربه اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بردل و بر پـای خودم

من به دلخواه ِخودم حکم به مرگم دادم
خونم امروز حلالت به فتواى خودم...🦋🦋
دیدگاه ها (۰)

مرا بگیر و بچسبان به شعله‌های تنتسزاست سوزش عاصی به دوزخ بدن...

واژه هایم دستِ توست ..باشی سپید می شوند ..بخندی سیب می چینند...

🔶در پیش بی‌دردان چرا فریاد بی‌حاصل کنمگر شِکوه‌ای دارم ز دل ...

تو آفتابی در صبح ترین پاییزی که اواز نارنجی برگ هایشگونه ی ز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط