رمان جونگ کوک

#چشمان.خمار🍷
#Part.⑥


+به چی میخندی؟ مگه من دلقکم که بهم میخندی؟
_اولا این لباسی که پوشیدی که شبیح لباس کاره.. دوما اون موهایی که شلختست(خنده)
+تازه پاشدم.. میخواستی برم حموم و خودم رو شبیح دخترایی که میخوان برن مهمونی کنم؟
(یه عکس از لباس ات هم میدم)
_حرف نزن.. بیا غذات رو کوفت کن(سرد..جدی)
+اییش(زیر لب)

رفتم نشستم روبه روی اون دختره.. دختره خیلی خوشگلی بود ولی یه مشکلی داشت..

+میگم اسمت چیه؟(رو به دختره..لبخند)
~جسیکا(لبخند)
+خوشبختم منم ات هستم.. میگم تو زن این آقا جونگ کوکی؟
~(غذا موند تو گلوش) چ.. چی؟.. م.. ن؟(تعجب)
+اره
~دختر جون مگه من چند سالمه که زن این بشم؟
_خیلی هم دلت بخواد(داره غذا میخوره)
~کووووک(عصبی)
_خیلی خب باباا(خنده) اصلا ببینم تو چی کار داری این خوشگل خانم چیه منه؟
+خب میخوام بدونم.. نا سلامتی از این به بعد اینجا زندگی میکنم
_لازم نکرده بــ.... (پرید وسط حرفش)
~من خواهرشم(لبخند)
_یاااااچرا وسط حرفــ...(بازم پرید😂)
~خواهر بزرگترش(عصبی..لبخند)
+اهان.. اصلا به هم نمیاید.. چون تو کوچولو تر به نظر میرسی(رو به جسیکا)
_~کاملا درست گفتی
+حرفم رو پس میگیرم(خنده)
~تو چرا حرف منو زدی؟
_خودت چرا حرف منو زدی؟
+عههههههه.. بسه دیگه! مثل موش و گربه افتادید به جون هم
_~ما؟
+نه عمم تو قبرش😑
~خیلی خب بسه دیگه.. بیاید شاممون رو بخوریم بعد بریم بخوابیم

خلاصه که شاممون رو خوردیم رو رفتیم نشستیم توی پذیرایی.. میخواستم تلویزیون رو روشن کنم که این آقا جونگ کوکه نزاشت..

_بازش نکن(سرد..جدی)
+چرا؟(عصبی)
_چون من میگم!
+الان تو کی باشی که به دستور بدی؟ (حرصی..دست به کمر)
_انگار یادت رفته امروز صب کی اون برگه ها رو امضا کرده!(جدی)
+اووووف.. اصلا میرم تو اتاقم نگا کنم
_نخیرم.. برو بخواب.. بیام ببینم داری تلویزیون میبینی من میدونم با تو!(عصبی)
+اون وقت چرا؟ چرا نباید نگا کنم؟ خب خوابم نمیاد!(یکم بغض)
_ات رو اعصابم راه نرو.. فردا باید صب زود بیدار بشی برو بخواب!(یکم داد..عصبی)
+....(بغض)

با بغض بهش نگاه کردم.. چند ثانیه اینجوری بهش نگاه کردم ولی یهو جسیکا یچی گفت..

~ات؟ میشه کمکم کنی برم بالا اتاقم؟
+باش(بغض)

رفتم کمکش کردم.. فقط فکر میکردم که چطوری ببرمش بالا چون با ویلچر که نمیشه از پله ها بالا رفت..

+میگم من الان چه جوری ببرمت بالا؟
~خب اونجا رو نگاه کن.. اونجا یه آسانسور هست با اون میریم بالا
+اهان

رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم.. از ترسم دستگیره های ویلچر رو محکم گرفته بودم.. اخه میدونید چیه؟ من از بچگی به جاهای تنگ فوبیا داشتم و اگر زیاد اینجور جاها میموندم نفس تنگی میگرفتم و خفه میشدم..
خلاصه که بعد از مدت خیلی طولانی(چون ترس داشت براش طولانی شد وگرنه یه دیقه نشد😐) رسیدیم بالا.. اتاقش رو بهم نشون داد و منم بردمش اونجا.. در اتاق رو باز کردم و بردمش داخل.. واووو اتاق این از ماله منم خوشگل تره که...

~میتونی کمکم کنی روی تخت بشینم؟
+اره یه لحظه وایسا...

وقتی کمک کردم و روی تخت نشسیت ذهنم شروع کرد به سوال پرسیدن.. منم جلوی خودم رو نگرفتم و پرسیدم

+جسیکا؟
~جانم؟
+میگم چرا اینجوری شدی؟
~این که نمیتونم راه برم؟
+اره
~.....
دیدگاه ها (۰)

رمان جونگ کوک

رمان جونگ کوک

ما یه پیج دیگه هم داریم. اونجا هم یه رمان خون آشامی از جونگ ...

رمان جونگ کوک

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط