دردهایی که راهِ برگشت ندارند

شب‌ها با قرص می‌خوابم،
اما خوابم آرام نیست.
یکهو نیمه‌شب می‌پرم بالا عرق کرده، پریشان،
با سردردی که از شقیقه می‌زند تا عمق استخوان.
خوابش را می‌بینم…
همیشه همان‌جاست، همان‌قدر نزدیک، که بیدارشدنم
شبیه سقوط باشد.

تا صبح
چشم‌هایم قرمز می‌ماند،
انگار کسی، تمام شب روی پلک‌هایم گریه را مالیده باشد.
هیچ‌کس نمی‌فهمد این خستگیِ مزمن از بی‌خوابی نیست
از «نبودنش» است.

از روزی که رفت دنیا عوض نشد،
فقط من هر روز کمتر از قبل می‌شوم.
گاهی نامش مثل ضربه‌ای بی‌هشدار، می‌افتد وسط ذهنم
و نفسم برای چند ثانیه ایست می‌کند.
نه از عشق،از زخمی که هنوز راه خروج پیدا نکرده.

آخرین بار با همان صدای آشنا که همیشه آرامم می‌کرد
فقط یک جمله گفت:
«منو فراموش کن.»
نگفت چرا، نخواست بمانم،
فقط سنگین‌ترین حکم دنیا را
آرام تحویلم داد.

و از آن روز هر بار تصویرش در ذهنم می‌چرخد،
قلبم خش‌خش می‌کند؛
مثل جایی در بدنم كه خوب نشده و نمى خواهد خوب شود.
مى دانم برنمى گردد. اما درد بعضى آدمها نه مى گذارد
فراموش شان کنی،نه اجازه مى دهد به عقب نگاه کنی
فقط در تو دفن مى شوند و گرمای زخم شان
هيج وقت سرد نمى شود.

دور،
تمام،
اما هنوز...
مثل خوابى كه
به زور قرص مى آيد
وبا كابوس او
تمام مى شود.
.
.
.
.
.
دیر، دور، مثل کابوس 🌙
دیدگاه ها (۱۲)

از کجا شروع کنم؟یا بهتر بگویم، کدام پایان را برایت بازگو کنم...

⁨باور کن! هیچ‌کس نخواهد فهمید…می‌توانی در هرآغوشی که بخواهی ...

باز هم سر در گم ام نمی‌دانم از کجا شروع کنم؟؟ سردر گم و نامع...

امروز از زاویه‌ی دیگری می‌نویسم.قبلاً یه جایی نوشته بودم چقد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط