از کجا شروع کنم؟
یا بهتر بگویم، کدام پایان را برایت بازگو کنم؟
چون قصه‌هایم همه نیمه‌تمام‌اند،
و هیچ‌کدام‌شان نه آغاز روشنی دارند،
نه پایانی که بتوانی پشتش آرام شوی.

می‌دانم…
او برنمی‌گردد.
این حقیقتی است که هر روز،
با سنگینیِ یک سنگ بزرگ،
روی قلبم فرود می‌آید؛
اما درد بعضی آدم‌ها،
نه به این سادگی‌ها اجازه می‌دهد
فراموش‌شان کنی.

آن‌ها
مثل زخم‌هایی هستند
که نه روی پوست،
که در عمق جان باقی می‌مانند،
نه می‌توانی ازشان بگریزی،
نه می‌توانی به عقب برگردی
و قبل از افتادنشان باشی.

دردشان
یک حصار می‌شود
که میان گذشته و حال می‌کشد،
میان تو و خودت؛
میان آنچه بودی و آنچه شده‌ای.
هر قدم رو به جلو
با وزن همان درد سنگین‌تر می‌شود،
و هر نگاه به عقب،
شکافی عمیق‌تر می‌سازد.

این درد
نه اجازه می‌دهد فراموش کنی،
نه می‌گذارد در سکوت ادامه دهی.
او هست،
در هر نفس،
در هر سکوت،
در هر خالی از زندگی که تو را
بی‌خبر می‌سازد
از بودن خودش.

پس من
کدام پایان را برایت بگویم؟
آنکه هرگز نیامد،
یا آنکه هرگز نمی‌رود؟
قصه‌ای که با رفتنش شروع شد،
اما با نبودنش،
برای همیشه ادامه دارد
.
.
.
.
.
.
تلخ، بی پایان، جانسوز 🌙
دیدگاه ها (۸)

⁨باور کن! هیچ‌کس نخواهد فهمید…می‌توانی در هرآغوشی که بخواهی ...

فرهاد و شیرین...❤️🎵🌹🎶💞...#fyp #اکسپلور #عشق #ترند #موزیک

دردهایی که راهِ برگشت ندارندشب‌ها با قرص می‌خوابم،اما خوابم ...

باز هم سر در گم ام نمی‌دانم از کجا شروع کنم؟؟ سردر گم و نامع...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

تفاوت اساسی و بنیادین میان مقاومت و جنگ در همینجاست. جنگ برا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط