رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۴

ویو ۳ سال پیش:
_ روزا می‌گذشت منو کوک بیشتر از قبل عاشق ات می‌شدیم اون شب که برای مسافرت به پاریس رفتیم دوما بعدش تولد ات بود قرار بود سوپرایزش کنیم با کوک عمارتی که داشتیم رو تزئین کردیم و منتظر مهمون ها بودیم همه کم کم میومدند وقتش بود ات رو به بهانه ای با عمارت بکشم توی این دو سه ماه سرد باهاش رفتار میکردم ولی‌ خیلی زود دوست داشتم نقش پیش بره از عمارت زدم بیرون تا به عمارت پدرم برم تا ات رو به بهونه کوک از عمارت بکشم بیرون ولی وقتی از عمارت رفتم بیرون متوجه آنا دوست ات شدم باهام دست دادیم که متوجه کوک شدم اونم پشت سر من بود اونم با آنا دست داد آنا رو به‌سمت عمارت راهنمایی کردم و درو بستم ولی بعد از چند دقیقه صدای در اومد وقتی باز کردم متوجه پسری شدم که آنا شروع کرد به حرف زدن و گفت این دوست پسرش هست از دوتاشون رو کوک به مهمونی دعوت کرد همه خوشحال بودیم سوار ماشین شدم و راهی عمارت شدم تو راه هرچی به ات زنگ میزدم جواب نمی داد خیلی نگران بودم با تمام سرعت به سمت عمارت رفتم و سریع در عمارت رو باز کردم وقتی وارد سالن اصلی عمارت شدم هیچکس نبود و شروع کردم به صدا زدن ات

_ اتتتتتتتتتتت اتتتتتتتتتتت کجایییی
_ ولی جواب نداد کسی تمام اتاق هارو گشتم ولی خبری از ات نبود نا امید افتادم رو زمین و زنگی به کوک زدم
مکالمه جونگ کوک و تهیونگ:
_ ات نیست
= یعنی چی
_ مهمونی تموم کن
= باش الان میام عمارت
پایان مکالمه:
_ کوک هم به عمارت رسید و دوتامون منتظر ات بودیم ولی یک ساعت دوساعت و حتا ۳ ساعت منتظر موندیم ولی کسی نیومد از استرس فقدر کارم راه شدن بود از‌ اون طرف کوک به ات زنگ میزد ولی جواب نمی‌داد
ویو ۲شب :
_ خسته بودم رو کاناپه نشستم همین که خواستم چشمامو ببندم کسی وارد عمارت شد اون ات بود با سرعت به سمتش رفتم ولی غرور و اعصبانیتم نزاشت بغلش کنم و با داد شروع کردم به حرف زدن بهش گفتم کجا بودی و اون بدون توجه به حرفامون وارد اتاقش شد من و کوک به سمت اتاقش رفتیم و هرچی در زدیم جواب نداد و با داد گفت گمشید نمی دونم دلیل رفتارش چی بود کوک سعی کرد آرومم کنه پس گفت بزار فردا توضيح میده
ویو صبح :
_ صبح بود با عجله به سمت اتاق ات رفتم که متوجه کوک که به اتاق ات نگاه می‌کرد شدم سریع به سمت کو‌ک رفتم و متوجه نبود ات شدم در کمدا باز بود ولباسی نبود هیچی وسیله ای نبود رو زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن من که یک مافیا وحشناک بیشتر نبودم الان داشتم گریه میکردم جونکوک بدتر از من گریه میکرد هرچی دنبالش گشتیم نتونستیم پیداش کنیم

پایان ویو ته ؛

ویو حال :
_ از اون موقع که ات رفت یک سادیسم بیشتر نیستیم هرشب کارمون پارتی و قماره حتا کسی نمی تونه چیزی بگه چون عاقبتش مرگه امروز با مافیایی معامله داشتیم پس باید به آمریکا میرفتیم با جت شخصی به آمریکا رسیدیم به مکان معامله رفتیم و بعد از انجام معامله از اونجا اومدیم بیرون کوک بهم گفته بود بریم ساحل اول دوست نداشتم برم ولی چون یاد ات افتادم که عاشق ساحل بود پس میخواستم واسه چند دقیقه هم که شده برم اونجا رسیدم و منو کوک به سمت ساحل میرفتیم صدای بچه ها که بازی می‌کردند صدای موج دریا ... به گوش می‌رسید اینجا جایی بود که همیشه ات منو و کوک رو اینجا میورد و میگفت که عاشق ساحل و موج دریاست رو ماسه ها نشسته بودیم که بعد از چند دقیقه متوجه گریه کسی شدم سرمو برگردوندم که متوجه‌کوک شدم
_ کوک...
= چرا‌ مارو ترک کرد
_ نمی دونم کوک ولی اگه پیداش کنم دیگه نمیزارم بره
_ به اطرافم نگاه میکردم که متوجه دختری با لباس زیبایی بر روی تپه سنگ شدم داشت نقاشی می‌کرد صورتش با ماسک پوشیده بود همجوری نگاش میکردم و یاد ات میفتادم اونم عاشق نقاشی کشیدن بود بعد از گذشت ۳ ساعت از جاش بلند شد همراهش بلند شدیم ( خودش و کو‌ک رو میگه) دختره موهاشو بست و ماسکش رو در..... اوننن ات بود باورم نمیشد
= تههه
_ اته....
= ته برو پیشش ( گریه)
_ همین که به سمتش رفتم پاش از تپه سنگ لیز خورد و افتاد تو آب متوجه مقیتم نبودم سریع پریدم تو آب چشاشو بسته بود نه نباید می‌بست با قدرت شنا میکردم و بلخره...


ویو ۶ ساعت بعد:
(از زبان کوک)
......

ادامه دارد🌌

آقا همش جا نشد تو این پارت بریم پارت بعد تنکیو بای بای 💌🌸
دیدگاه ها (۶۶)

رمان{ برادر ناتنی } پارت آخر

*شروع رمان *

رمان{ برادر ناتنی } پارت ۲۳

رمان { برادر ناتنی } پارت ۲۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط