بارون تازه بند اومده بود ...
خیابون خیس بود و نور چراغای زرد، خودشونو توی آسفالت خیس می‌کشیدن ...
من جلوی ایستگاه اتوبوس وایساده بودم، بی‌دلیل. نه منتظر اتوبوس بودم، نه منتظر کسی. فقط ایستاده بودم ...
اون طرف خیابون دیدمش. کتشو انداخته بود روی شونه‌اش. موهاش یه‌کم خیس بود ... نگاهش نکردم، اما حس کردم نگام کرد. از اون نگاهایی که می‌خوره وسط قلبت، ولی نمی‌مونه، رد می‌شه و می‌ذاره جای خودش یه زخم ...

اومد سمتم. چند قدم، فقط چند قدم. گفت: «چطوری؟ ...»
چقدر این «چطوری ...؟» پوچ بود. مثل اتاقی که همه‌چی ازش برداشتن و فقط یه صندلی مونده ...
منم گفتم: «خوبم... تو چطور؟»
گفت: «منم... سرم شلوغه.»
می‌دونستیم هر دو دروغ می‌گیم. هیچ‌کدوم کاری نداشتیم. فقط حرف نداشتیم ...

رفتیم کافه‌ی سر کوچه. نشستیم. قهوه آوردن. بخار قهوه زودتر از حرف‌هامون سرد شد. من از کارای بی‌اهمیت گفتم، اونم از چیزایی که حتی خودش هم براش مهم نبود. هر دو می‌خواستیم چیزی رو قایم کنیم. چیزی به اسم دلتنگی ...

وقتی بلند شد بره، دستشو گذاشت روی میز. یه لحظه خواستم بگم: «بمون ....» فقط همین یه کلمه. ولی صدام درنیومد ...
اونم هیچ نگفت. فقط لبخند زد. همون لبخند لعنتی ...

راه افتاد. قدم‌هاش دور شد. من موندم و خیابون خیس و قهوه‌ی سردی که هیچ‌وقت تموم نشد ...
اون شب فهمیدم بعضی جدایی‌ها نه با دعوا شروع می‌شن، نه با خداحافظی. با سکوت شروع می‌شن. با کلمه‌هایی که هیچ‌وقت گفته نمی‌شن ...

الان، سال‌ها گذشته. هر بار بارون میاد، ناخودآگاه همون صحنه میاد جلوی چشمم. خیابون خیس، دستایی که نخواستم بگیرمشون، و دلی که هیچ‌وقت جرئت نکرد بگه: «دوستت دارم ...»
ما هنوز یه جایی توی خاطرات هم هستیم. نه توی زندگیِ هم ...

و این، دردناک‌ترین شکل دوست‌داشتنه ....
دیدگاه ها (۰)

سخت‌ترین نبرد ....همونیه که توی سکوت با خودت داری ...جنگی بی...

بارون نم‌نم می‌بارید... اونقدر که نه خیست کنه، نه خشک نگهت د...

شیفت عصر بود،مطابق روتین بخشمون بعد از تحویل گرفتن مریضا رو...

‏این روزا خیلی حالم بده ...نه اونجور بدی که گریه کنی و تموم ...

جیمین فیک زندگی پارت ۲۳#

پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط