بارون نمنم میبارید
بارون نمنم میبارید...
اونقدر که نه خیست کنه، نه خشک نگهت داره ...
از اون بارونهایی که فقط هوا رو خاکستری میکنن ...
روبهروی پارک ایستاده بودم. همون پارکی که یهزمانی هر غروب، با هم مینشستیم روی نیمکت سوم، نزدیک فواره خاموش. اون همیشه یه فنجون قهوه سرد از کافهی روبهرو میگرفت، منم یه پاکت سیگار، که هیچوقت تا ته نمیکشیدم ...
اون شب اما تنها اومده بود. با موهای باز، یه کت کرمرنگ که آستیناشو تا نصفه تا زده بود. قدمهاش آروم بود، ولی چشمهاش نه. یهجور خستگی توی نگاهش بود که انگار هزار بار گریه کرده و فقط اشکهاش تموم شده ...
اومد جلو، یه لبخند زورکی زد. همون لبخند لعنتی که همیشه بلد بود باهاش وانمود کنه حالش خوبه. گفت:
«دیر اومدی.»
گفتم: «میدونستم میای.»
نگاهم کرد، مثل کسی که هزار جمله رو توی ذهنش نگه داشته، ولی هیچکدومشون رو نمیتونه بگه ...
نشستیم روی همون نیمکت. باد سرد از لای شاخهها رد میشد. صدای برگها با صدای تپش قلبم قاطی شده بود. حرف زدیم، ولی نه از دلتنگی. از چیزای بیاهمیت، از کار، از ترافیک، از قیمت دلار... همون حرفهایی که آدمها میزنن تا سکوت خفهشون نکنه ...
یهجایی گفت: «دیگه خسته شدم از توضیح دادن.»
و من چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم. چون میدونستم توضیح دادن همیشه کار کسیه که هنوز امید داره، و اون دیگه نداشت ...
بارون شدت گرفت. چند قطره نشست روی موهاش. دستمو دراز کردم که پاکش کنم، ولی پشیمون شدم. انگار اون فاصله بین دست من و موهای اون، خلاصهی همهی فاصلههای دنیا بود ...
بلند شد. گفت باید بره. صدای پاشنه کفشش روی آسفالت خیس پیچید. من همونجا موندم. به رد قدمهاش نگاه کردم که تا پیچ خیابون ادامه داشت و بعد گم شد ...
اون رفت، و من تازه فهمیدم هیچچیزی تموم نمیشه. فقط شکل عوض میکنه. عشق، دلتنگی، حتی درد. فقط توی سکوت رشد میکنن، توی یاد ...
چند سال گذشته. هنوز وقتی از اون خیابون رد میشم، ناخودآگاه چشمم دنبال کسی میگرده با کت کرم و موهای باز.
میدونم نیست، ولی چشمهام ولکن نیستن ...
شاید چون هنوز یه گوشهی ذهنم فکر میکنه یه روز دوباره میاد، میشینه روی همون نیمکت، و میگه:
«ببخش که رفتم...»
اما حقیقت اینه — بعضی رفتنها برگشت ندارن ...
فقط تکرار میشن، توی ذهن، توی خواب، توی بوی قهوهی سردی که هنوز یادش میافتی.
و من هنوز همونجام، زیر بارون، با سیگاری که نصفه مونده، و دلی که هیچوقت کامل خاموش نشد ...
اونقدر که نه خیست کنه، نه خشک نگهت داره ...
از اون بارونهایی که فقط هوا رو خاکستری میکنن ...
روبهروی پارک ایستاده بودم. همون پارکی که یهزمانی هر غروب، با هم مینشستیم روی نیمکت سوم، نزدیک فواره خاموش. اون همیشه یه فنجون قهوه سرد از کافهی روبهرو میگرفت، منم یه پاکت سیگار، که هیچوقت تا ته نمیکشیدم ...
اون شب اما تنها اومده بود. با موهای باز، یه کت کرمرنگ که آستیناشو تا نصفه تا زده بود. قدمهاش آروم بود، ولی چشمهاش نه. یهجور خستگی توی نگاهش بود که انگار هزار بار گریه کرده و فقط اشکهاش تموم شده ...
اومد جلو، یه لبخند زورکی زد. همون لبخند لعنتی که همیشه بلد بود باهاش وانمود کنه حالش خوبه. گفت:
«دیر اومدی.»
گفتم: «میدونستم میای.»
نگاهم کرد، مثل کسی که هزار جمله رو توی ذهنش نگه داشته، ولی هیچکدومشون رو نمیتونه بگه ...
نشستیم روی همون نیمکت. باد سرد از لای شاخهها رد میشد. صدای برگها با صدای تپش قلبم قاطی شده بود. حرف زدیم، ولی نه از دلتنگی. از چیزای بیاهمیت، از کار، از ترافیک، از قیمت دلار... همون حرفهایی که آدمها میزنن تا سکوت خفهشون نکنه ...
یهجایی گفت: «دیگه خسته شدم از توضیح دادن.»
و من چیزی نگفتم. فقط نگاش کردم. چون میدونستم توضیح دادن همیشه کار کسیه که هنوز امید داره، و اون دیگه نداشت ...
بارون شدت گرفت. چند قطره نشست روی موهاش. دستمو دراز کردم که پاکش کنم، ولی پشیمون شدم. انگار اون فاصله بین دست من و موهای اون، خلاصهی همهی فاصلههای دنیا بود ...
بلند شد. گفت باید بره. صدای پاشنه کفشش روی آسفالت خیس پیچید. من همونجا موندم. به رد قدمهاش نگاه کردم که تا پیچ خیابون ادامه داشت و بعد گم شد ...
اون رفت، و من تازه فهمیدم هیچچیزی تموم نمیشه. فقط شکل عوض میکنه. عشق، دلتنگی، حتی درد. فقط توی سکوت رشد میکنن، توی یاد ...
چند سال گذشته. هنوز وقتی از اون خیابون رد میشم، ناخودآگاه چشمم دنبال کسی میگرده با کت کرم و موهای باز.
میدونم نیست، ولی چشمهام ولکن نیستن ...
شاید چون هنوز یه گوشهی ذهنم فکر میکنه یه روز دوباره میاد، میشینه روی همون نیمکت، و میگه:
«ببخش که رفتم...»
اما حقیقت اینه — بعضی رفتنها برگشت ندارن ...
فقط تکرار میشن، توی ذهن، توی خواب، توی بوی قهوهی سردی که هنوز یادش میافتی.
و من هنوز همونجام، زیر بارون، با سیگاری که نصفه مونده، و دلی که هیچوقت کامل خاموش نشد ...
- ۱.۲k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط