Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#Season_two
#part_191
_سلام لیلی خوبی؟
جونگکوک بهت گفت قضیرو؟
نظر خودت چیه لیلی میخوای ببینیش؟
براش تایپ کردم
_سلام وونا ممنون خودت خوبی؟
اره باهام صحبت کرد
بنظرم بهتره اول جونگکوک بره ببینتش اینجوری مطمئن ترم
جوریکه انگار وونا توی صفحه چتم خوابیده باشه سریع جواب داد
_اره بنظرم بهتره
_اوهوم کجایی؟ نموندی پیشم اینجا
_وای لیلی همینکه یه روز موندم کلی سوال پیچم کردن.. اعصابشونو ندارم
حس میکنم شکاک شدن
وای به حال خواهرم اگه چیزی بهشون گفته باشه
هیچ خبریم از یونگی ندارم
بهم صبح بخیرم نگفته
_از دست تو ..فکر نکنم خواهرت دهن لق باشه... عمو چیزی نگفت در این مورد؟ پدرمو میگم
_نه والا خیلی ناراحت بود...
توهم میدونی من زیاد راجب به این مسائل سوال نمیپرسم فقط برای تو در همین حد پرسیدم
_اره میدونم.. از دور میبو.سمت
_داشمی... شب بیداری باهم دیگه چت کنیم؟ الان دستم بنده
_اره ... باشه مزاحمت نمیشم فعلا
_فعلا عشقم
گوشیو پرت کردم یه گوشه و به نقطه نامعلومی زل زدم
نمیدونم چقد گذشت که با صدای در به خودم اومدم
بفرماییدی گفتم.
مادر جون وارد اتاق شد
_سلام مادرخسته نشدی توی این اتاق؟
بیا پایین میخوایم بریم بیرون شام بخوریم!
+نه مادر جون گرسنه نیستم دستت در.د نکنه
_دست من که د.رد نمیکنه ولی تو باید بیای
اومد کنارم نشستو دستی توی موهام کشید
_میدونم چه حسی داری ...
ولی سرنوشته دیگه نمیشه براش تصمیم گرفت مادر
شـ..ل کنو لذ.ت ببر، خب؟
از این همه درک فهمش تعجب کردم
متقابل لبخندی زدم و باشه ای گفتم
مادر جون از اتاق خارج شد
از پنجره
دیدم دارن توی حیاط یه مُکِت پهن میکنن
همراه همون هودی و شلوارک گشا.دو بلندم سمت طبقه پایین رفتم
و کلاه هودیو انداختم سرم
غمامو همونجا پشت در ول کردم.
حداقل امشب بهتره خوشحال باشم.
وارد حیاط شدم
هوا کمی سرد بود ولی میچسبید!
200 لایک
#Season_two
#part_191
_سلام لیلی خوبی؟
جونگکوک بهت گفت قضیرو؟
نظر خودت چیه لیلی میخوای ببینیش؟
براش تایپ کردم
_سلام وونا ممنون خودت خوبی؟
اره باهام صحبت کرد
بنظرم بهتره اول جونگکوک بره ببینتش اینجوری مطمئن ترم
جوریکه انگار وونا توی صفحه چتم خوابیده باشه سریع جواب داد
_اره بنظرم بهتره
_اوهوم کجایی؟ نموندی پیشم اینجا
_وای لیلی همینکه یه روز موندم کلی سوال پیچم کردن.. اعصابشونو ندارم
حس میکنم شکاک شدن
وای به حال خواهرم اگه چیزی بهشون گفته باشه
هیچ خبریم از یونگی ندارم
بهم صبح بخیرم نگفته
_از دست تو ..فکر نکنم خواهرت دهن لق باشه... عمو چیزی نگفت در این مورد؟ پدرمو میگم
_نه والا خیلی ناراحت بود...
توهم میدونی من زیاد راجب به این مسائل سوال نمیپرسم فقط برای تو در همین حد پرسیدم
_اره میدونم.. از دور میبو.سمت
_داشمی... شب بیداری باهم دیگه چت کنیم؟ الان دستم بنده
_اره ... باشه مزاحمت نمیشم فعلا
_فعلا عشقم
گوشیو پرت کردم یه گوشه و به نقطه نامعلومی زل زدم
نمیدونم چقد گذشت که با صدای در به خودم اومدم
بفرماییدی گفتم.
مادر جون وارد اتاق شد
_سلام مادرخسته نشدی توی این اتاق؟
بیا پایین میخوایم بریم بیرون شام بخوریم!
+نه مادر جون گرسنه نیستم دستت در.د نکنه
_دست من که د.رد نمیکنه ولی تو باید بیای
اومد کنارم نشستو دستی توی موهام کشید
_میدونم چه حسی داری ...
ولی سرنوشته دیگه نمیشه براش تصمیم گرفت مادر
شـ..ل کنو لذ.ت ببر، خب؟
از این همه درک فهمش تعجب کردم
متقابل لبخندی زدم و باشه ای گفتم
مادر جون از اتاق خارج شد
از پنجره
دیدم دارن توی حیاط یه مُکِت پهن میکنن
همراه همون هودی و شلوارک گشا.دو بلندم سمت طبقه پایین رفتم
و کلاه هودیو انداختم سرم
غمامو همونجا پشت در ول کردم.
حداقل امشب بهتره خوشحال باشم.
وارد حیاط شدم
هوا کمی سرد بود ولی میچسبید!
200 لایک
- ۲۱.۳k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط