𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝
𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟓
چت گروهی هنوز تازه بود. ولی همین تازه بودن کافی بود تا ات بپره وسط با اون کنجکاوی همیشگیش.
ات: «خب خب خب… چون گروه تازه زده شده، باید یه بازی شروع کنیم. جرأت و حقیقت!»
مینا: «وای نهههه 😭 هنوز زوده برای این کارا.»
کوک: «من پایهم 😏 تازه اینجوری زودتر همدیگه رو میشناسیم.»
ات: «دیدی مینا؟ فقط تو ناز میکنی 🤭»
مینا چشم غره فرستاد.
– «باشه… ولی اولین بار نوبت من نباشه.»
ات: «باشه خب، من شروع میکنم. کوک! جرأت یا حقیقت؟»
کوک: «جرأت.»
ات یه لحظه مکث کرد. فکر کرد چی بپرسه. بعد با شیطنت نوشت:
– «جرأت داری فردا عکست رو تو گروه بذاری؟»
کوک: «😏😂 همین اول بازی میخوای هویتمو بدزدی؟»
مینا: «عههه خیلی خوب گفتی ات 🤣 منم کنجکاوم ببینم قیافهش چطوریه.»
کوک: «باشه… ولی فقط یه بار. فردا میذارم. حالا نوبت منه.»
سه نقطهی تایپ کوک چند ثانیه طول کشید. بعد نوشت:
– «مینا… جرأت یا حقیقت؟»
مینا گوشی رو محکمتر گرفت. قلبش یه لحظه تندتر زد.
– «حقیقت.»
کوک: «خب… راستشو بگو. اولین باری که اسم منو دیدی، چه حسی داشتی؟»
مینا خشکش زد. نگاهش روی صفحه گیر کرد. ات سریع زد وسط:
– «عهههه سوالو 😳🔥 این خیلی سخته.»
مینا لبشو گاز گرفت. چند ثانیه گذشت، بعد تایپ کرد:
– «… حس کردم عجیب بود. نمیدونم چرا، ولی انگار قراره زندگیمو بهم بریزه.»
کوک یه استیکر چشمک فرستاد.
– «خب… پس حس خوبی بوده.»
مینا: «نهههه! 😳 من نگفتم خوبه!»
ات: «ولی از لحنش معلوم بود 🤭»
مینا بالش رو محکمتر بغل کرد. همزمان لبخند نصفهای نشست گوشهی لبش.
بازی تازه شروع شده بود…
حمایت یادتون نره
𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟓
چت گروهی هنوز تازه بود. ولی همین تازه بودن کافی بود تا ات بپره وسط با اون کنجکاوی همیشگیش.
ات: «خب خب خب… چون گروه تازه زده شده، باید یه بازی شروع کنیم. جرأت و حقیقت!»
مینا: «وای نهههه 😭 هنوز زوده برای این کارا.»
کوک: «من پایهم 😏 تازه اینجوری زودتر همدیگه رو میشناسیم.»
ات: «دیدی مینا؟ فقط تو ناز میکنی 🤭»
مینا چشم غره فرستاد.
– «باشه… ولی اولین بار نوبت من نباشه.»
ات: «باشه خب، من شروع میکنم. کوک! جرأت یا حقیقت؟»
کوک: «جرأت.»
ات یه لحظه مکث کرد. فکر کرد چی بپرسه. بعد با شیطنت نوشت:
– «جرأت داری فردا عکست رو تو گروه بذاری؟»
کوک: «😏😂 همین اول بازی میخوای هویتمو بدزدی؟»
مینا: «عههه خیلی خوب گفتی ات 🤣 منم کنجکاوم ببینم قیافهش چطوریه.»
کوک: «باشه… ولی فقط یه بار. فردا میذارم. حالا نوبت منه.»
سه نقطهی تایپ کوک چند ثانیه طول کشید. بعد نوشت:
– «مینا… جرأت یا حقیقت؟»
مینا گوشی رو محکمتر گرفت. قلبش یه لحظه تندتر زد.
– «حقیقت.»
کوک: «خب… راستشو بگو. اولین باری که اسم منو دیدی، چه حسی داشتی؟»
مینا خشکش زد. نگاهش روی صفحه گیر کرد. ات سریع زد وسط:
– «عهههه سوالو 😳🔥 این خیلی سخته.»
مینا لبشو گاز گرفت. چند ثانیه گذشت، بعد تایپ کرد:
– «… حس کردم عجیب بود. نمیدونم چرا، ولی انگار قراره زندگیمو بهم بریزه.»
کوک یه استیکر چشمک فرستاد.
– «خب… پس حس خوبی بوده.»
مینا: «نهههه! 😳 من نگفتم خوبه!»
ات: «ولی از لحنش معلوم بود 🤭»
مینا بالش رو محکمتر بغل کرد. همزمان لبخند نصفهای نشست گوشهی لبش.
بازی تازه شروع شده بود…
حمایت یادتون نره
- ۲.۰k
- ۰۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط