هیچوقت نفهمیدم چطور بعضی حرفها میتونن یکدفعه آدم رو ا
هیچوقت نفهمیدم چطور بعضی حرفها میتونن یکدفعه آدم رو از جا بکنن ...
نه داد زد، نه قهر کرد، فقط همونجوری که همیشه آروم حرف میزد گفت:
«فکر کنم باید یک مدت از هم دور باشیم...»
یه جملهی معمولی بود …
اما انگار از وسط سینهم رد شد ....
آدم بعضی وقتا فکر میکنه آمادهست، فکر میکنه دلش قوی شده،
اما یک جمله کافیه تا بفهمه هنوز چقدر شکنندهست ....
چیزی نگفتم ...
گاهی سکوت، نه به خاطر قبولکردنه، به خاطر اینه که آدم نمیدونه از کجا باید شروع کنه.
نگاهش میکردم و توی دلم یه چیزی هی فرو میریخت،
مثل دیواری که اولش یک ترک باریک میخوره و بعد کمکم فرو میریزه ....
گفت:
«میدونم سخته… ولی نمیدونم چجوری درستش کنم ...»
و من فهمیدم آدمها همیشه وقتی میرن که دیگه بلد نیستن کنار دلِ ما بمونن ....
دلم میخواست بگم بمون،
بگم شاید همهچی دوباره ساخته شد،
بگم من همینم، با همین ضعفها و همین کمبودنهام …
اما نگفتم.
نه از غرور، نه از لجبازی؛
از ترس اینکه جوابش سکوت باشه...
وقتی رفت، نگاهش نکردم.
شرمآوره اما حقیقت داره؛
گاهی آدم برای حفظ همون تهکرامتش، سرشو پایین میاندازه و میذاره طرف بره...
شب که شد، تازه فهمیدم «فاصله» یعنی چی.
یعنی خالیشدن یه جای عجیب،
یه جایی که اسم نداره اما دردش واقعیتر از هر زخمیه ...
روزها گذشت.
هیچکدوم پیام ندادیم.
نه چون دیگه دلمون نمیخواست…
چون حس میکردیم گفتنش دیگه چیزی رو برنمیگردونه ...
حالا فقط مونده یک حس مبهم،
یه چیزی شبیه چیزی که از دستت افتاده و نمیدونی کی، کجا، چجوری گمش کردی.
یه دلتنگی که نه میذاره جلو بری، نه عقب برگردی...
گاهی پیش خودم میپرسم:
اگه همون روز،
فقط همون روز یکیمون یکذره شجاعتر بود چی میشد؟
اما جوابش رو میدونم.
هیچوقت نگفتیم «بمون».
هیچکدوم نخواستیم اعتراف کنیم که میترسیم از دست بدیم...
و همینجاست که قصهها تموم میشن؛
نه وقتی یکی میره…
وقتی هیچکدوم نمیمونن....
نه داد زد، نه قهر کرد، فقط همونجوری که همیشه آروم حرف میزد گفت:
«فکر کنم باید یک مدت از هم دور باشیم...»
یه جملهی معمولی بود …
اما انگار از وسط سینهم رد شد ....
آدم بعضی وقتا فکر میکنه آمادهست، فکر میکنه دلش قوی شده،
اما یک جمله کافیه تا بفهمه هنوز چقدر شکنندهست ....
چیزی نگفتم ...
گاهی سکوت، نه به خاطر قبولکردنه، به خاطر اینه که آدم نمیدونه از کجا باید شروع کنه.
نگاهش میکردم و توی دلم یه چیزی هی فرو میریخت،
مثل دیواری که اولش یک ترک باریک میخوره و بعد کمکم فرو میریزه ....
گفت:
«میدونم سخته… ولی نمیدونم چجوری درستش کنم ...»
و من فهمیدم آدمها همیشه وقتی میرن که دیگه بلد نیستن کنار دلِ ما بمونن ....
دلم میخواست بگم بمون،
بگم شاید همهچی دوباره ساخته شد،
بگم من همینم، با همین ضعفها و همین کمبودنهام …
اما نگفتم.
نه از غرور، نه از لجبازی؛
از ترس اینکه جوابش سکوت باشه...
وقتی رفت، نگاهش نکردم.
شرمآوره اما حقیقت داره؛
گاهی آدم برای حفظ همون تهکرامتش، سرشو پایین میاندازه و میذاره طرف بره...
شب که شد، تازه فهمیدم «فاصله» یعنی چی.
یعنی خالیشدن یه جای عجیب،
یه جایی که اسم نداره اما دردش واقعیتر از هر زخمیه ...
روزها گذشت.
هیچکدوم پیام ندادیم.
نه چون دیگه دلمون نمیخواست…
چون حس میکردیم گفتنش دیگه چیزی رو برنمیگردونه ...
حالا فقط مونده یک حس مبهم،
یه چیزی شبیه چیزی که از دستت افتاده و نمیدونی کی، کجا، چجوری گمش کردی.
یه دلتنگی که نه میذاره جلو بری، نه عقب برگردی...
گاهی پیش خودم میپرسم:
اگه همون روز،
فقط همون روز یکیمون یکذره شجاعتر بود چی میشد؟
اما جوابش رو میدونم.
هیچوقت نگفتیم «بمون».
هیچکدوم نخواستیم اعتراف کنیم که میترسیم از دست بدیم...
و همینجاست که قصهها تموم میشن؛
نه وقتی یکی میره…
وقتی هیچکدوم نمیمونن....
- ۱.۳k
- ۰۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط