هیچوقت فکر نمیکردم اینطوری تموم بشه.
اون روزی که اومد تو زندگیم، انگار همه چی رنگ گرفت. میگفت با بقیه فرق داره. میگفت میمونه، میگفت منو نمیذاره وسط راه. نگاهش اونقدر مطمئن بود که حتی لحظهای شک نکردم. دستشو گرفتم و همه چیزمو گذاشتم وسط، حتی چیزایی که برای هیچکس نگه نداشته بودم ....
اوایل همهچی قشنگ بود. حرفاش، خندههاش، نگاهش. اون برق چشمهاش هنوز تو ذهنمه. ولی بعد… نمیدونم از کجا شروع شد.
یهدفعه فاصله گرفت. پیامهاش سرد شد. نگاهش، اون برق لعنتی، دیگه مال من نبود. انگار دلش یهجای دیگه بود، اما هنوز لبخند میزد. هنوز وانمود میکرد همه چی خوبه. من کور بودم. نمیخواستم ببینم ...
آخرش فهمیدم… فهمیدم که دلش جایی دیگه بود، فهمیدم من فقط یه ایستگاه موقتی بودم براش. همه قولهاش، همه قسمهاش، همش حرف بود. وقتی فهمیدم، اونقدر بیصدا و بیرحم رفته بود که حتی فرصت نکردم بپرسم چرا ...
میگن بعضی آدما بیوفان، ولی تا خودت نبینی، تا خودت تجربه نکنی، نمیفهمی این کلمه یعنی چی ...
بیوفایی اینه که یکی باشه که قسم میخوره آخرین نفرتو میمونه، اما وسط راه دستاتو ول کنه. اینه که همه خاطرات قشنگتو بذاره زمین و بره دنبال زندگی خودش، بدون اینکه حتی یه بار پشت سرشو نگاه کنه ....
حالا موندم با کلی خاطره که هیچ ارزشی براش نداشت ....
موندم با عکسایی که از توش لبخند میزنه ولی حالا لبخندش مال یکی دیگهست. موندم با دلتنگی، با خشم، با یه بغض که نمیدونم سر کی خالیش کنم ....
بیوفا بودنش مثل یه زخم عمیقه، زخمی که هیچ وقت خوب نمیشه، فقط عادت میکنی باهاش راه بری ....
و میدونی چی دردناکتره؟
اینکه هنوز… با همه اینا… گاهی دلم براش تنگ میشه. برای همون آدمی که نشون داد اصلاً مال من نبود ....
اون روزی که اومد تو زندگیم، انگار همه چی رنگ گرفت. میگفت با بقیه فرق داره. میگفت میمونه، میگفت منو نمیذاره وسط راه. نگاهش اونقدر مطمئن بود که حتی لحظهای شک نکردم. دستشو گرفتم و همه چیزمو گذاشتم وسط، حتی چیزایی که برای هیچکس نگه نداشته بودم ....
اوایل همهچی قشنگ بود. حرفاش، خندههاش، نگاهش. اون برق چشمهاش هنوز تو ذهنمه. ولی بعد… نمیدونم از کجا شروع شد.
یهدفعه فاصله گرفت. پیامهاش سرد شد. نگاهش، اون برق لعنتی، دیگه مال من نبود. انگار دلش یهجای دیگه بود، اما هنوز لبخند میزد. هنوز وانمود میکرد همه چی خوبه. من کور بودم. نمیخواستم ببینم ...
آخرش فهمیدم… فهمیدم که دلش جایی دیگه بود، فهمیدم من فقط یه ایستگاه موقتی بودم براش. همه قولهاش، همه قسمهاش، همش حرف بود. وقتی فهمیدم، اونقدر بیصدا و بیرحم رفته بود که حتی فرصت نکردم بپرسم چرا ...
میگن بعضی آدما بیوفان، ولی تا خودت نبینی، تا خودت تجربه نکنی، نمیفهمی این کلمه یعنی چی ...
بیوفایی اینه که یکی باشه که قسم میخوره آخرین نفرتو میمونه، اما وسط راه دستاتو ول کنه. اینه که همه خاطرات قشنگتو بذاره زمین و بره دنبال زندگی خودش، بدون اینکه حتی یه بار پشت سرشو نگاه کنه ....
حالا موندم با کلی خاطره که هیچ ارزشی براش نداشت ....
موندم با عکسایی که از توش لبخند میزنه ولی حالا لبخندش مال یکی دیگهست. موندم با دلتنگی، با خشم، با یه بغض که نمیدونم سر کی خالیش کنم ....
بیوفا بودنش مثل یه زخم عمیقه، زخمی که هیچ وقت خوب نمیشه، فقط عادت میکنی باهاش راه بری ....
و میدونی چی دردناکتره؟
اینکه هنوز… با همه اینا… گاهی دلم براش تنگ میشه. برای همون آدمی که نشون داد اصلاً مال من نبود ....
- ۱.۱k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط