رمان{ برادر ناتنی } پارت ۷

ویو یک ساعت بعد :

= برو پایین رسیدیم ( سرد)
× با...
× حرفم کامل نشده بود که از ماشین رفت پایین کیفم و دسته گل رو برداشتم و رفتم پایین که همون موقعه ماشینی پشت سرم یک ترمز بدی گرفت همین که برگشتم متوجه تهیونگ شدم که داشت با پوزخند نگام میکرد مردکه بیشور( فیکه ببخشید) سکته کردم بعد اون پوزخند میزنه از ماشین اومد پایین و دستتم رو گرفت
× چیکار میکنی
_ دستت بیبیم رو گرفتم
× بیبی( پوزخند ) چقدر توهم مثل کوک بلدی نقش بازی کنی
_ نقش چی
× اره جونکوک هم ادعا می‌کرد نمیدونه ولی دوتاتون خوب میدونید چی میگم
_ ما ....
× بدون توجه به حرفش وارد فرودگاه شدم متوجه جونکوک شدم که داره با یک خانمی حرف میزنه دقیق تر نگاه کردم که متوجه مامانم شدم سریع پریدم بغلش اونم بغلم کرد
× مامانی خوش آمدی
مامان ات؛ مرسی دخترم
¥ سلام دخترم
× سلام آقای جانگ خوش آمدید
¥ مرسی دخترم
_= سلام بابا
¥ سلام پسرا
_= سلام
مامان ات؛ سلام پسرا
¥ ببینم این چند روز ات رو اذیت که نکردین
×......
_=نه .
¥ ات اذیتت نکردن
× خوب....

ادامه دارد🌌


حمایت یادتون نره شرط هارو میزارم انجام بدید بریم پارت بعد تنکیو بای بای 💌🥺

شرط ها:
۳۶ لایک
۲۳ کامنت
۴ فالو
۴ بازنشر