رمان جونکوک ( عمارت ارباب )
part 11
× کار هایی که اجوما گفته بود رو انجام دادم از اشپز خونه عمارت زدم بیرون که متوجه مردی روی مبل شدم با خودم گفتم احتمالا یکی از مافیا های ارباب هست و بدون توجه بهش راهمو گرفتم به سمت اتاق که با صدایی نسبتا بلند منو صدا کرد نکنه جیمین باشه با ترس و لرز برگشتم که آره همون چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد جیمین بود آروم به سمتم اومد که من با تنفر نگاش میکردم
= حالت چطوره خیلی وقت بود ندیده بودمت
×چه بهتر
× بدون یک کلمه حرف دیگه راهمو گرفتم به سمت اتاق در اتاق رو باز کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و آروم اشکام شروع به ریختن کرد بازم اون صحنه لعنتی جلو چشمام میومد
ویو کوک:
_ ات از روزی که جیمین به دختره درخواست داد عوض شده بود اون آدم سابق نبود دیگه نمی خندید، حتا دیگه حرفی هم نمیزد ، مثل قبل از دستوراتم سرپچی نمیکرد ولی توی این یک سال خیلی کم میتونستم ببینمش دیگه ات سابق نبود ، هرو وقت جیمین رو میدید فرار میکرد ازش ، همون شب متوجه شدم ات عاشق جیمین بود
ویو ات:
× دخترا بالا سرم هی حرف میزدن و نصیحتم میکردن.... اعصابم خورد شد از جام بلند شدم و شروع کردم با داد به حرف زدن
× تمومش کنید
جنی: ات......
× هیچی نگید تموم شده همه چیز ماله یک سال پیشه تمامم .....
ویو یک هفته بعد:
× مشغول جمع کردن لباس ها بودم که دستی رو شونم نشست برگشتم و نگاهی کردم که ارباب بود...
× من...
_ ات بیا تو اتاقم .
×.....
_ نشنیدم
× چشم
_ سریع
× لباس هارو برداشتم و رو بند پهن کردم..... خوب اینم آخری
× اصلا دوست نداشتم با ارباب حرفی بزنم ولی مجبور بودم به سمت اتاقش رفتم و وقتی اجازه ورود داد وارد شدم روی صندلی سلطنتیش نشسته بود و سیگار میکشید
× ارباب با من کاری داشتید ....
_ بشین .( به صندلی اشاره میکنه)
× بفرماید
_ فردا مراسم مافیا ها قراره برگزار شه همه با دوست دختراشون قراره بیاند تو باید نقش دوست دختره منو بازی کنید
× من.... میشه یکی دیگه رو انتخاب کنید
_ همین که گفتم ساعت ۶ آماده باشی خدمتکار ها لباس هارو میارند
× .... چشم
_ خوبه برو
× از اتاق زدم بیرون ای به خوشکی شانس چرا باید منو انتخاب کنه لعنتی به سمت اتاق رفتم که ......
ادامه دارد🌃
حمایت یادتون نره تنکیو بای بای 🦋💞
× کار هایی که اجوما گفته بود رو انجام دادم از اشپز خونه عمارت زدم بیرون که متوجه مردی روی مبل شدم با خودم گفتم احتمالا یکی از مافیا های ارباب هست و بدون توجه بهش راهمو گرفتم به سمت اتاق که با صدایی نسبتا بلند منو صدا کرد نکنه جیمین باشه با ترس و لرز برگشتم که آره همون چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد جیمین بود آروم به سمتم اومد که من با تنفر نگاش میکردم
= حالت چطوره خیلی وقت بود ندیده بودمت
×چه بهتر
× بدون یک کلمه حرف دیگه راهمو گرفتم به سمت اتاق در اتاق رو باز کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و آروم اشکام شروع به ریختن کرد بازم اون صحنه لعنتی جلو چشمام میومد
ویو کوک:
_ ات از روزی که جیمین به دختره درخواست داد عوض شده بود اون آدم سابق نبود دیگه نمی خندید، حتا دیگه حرفی هم نمیزد ، مثل قبل از دستوراتم سرپچی نمیکرد ولی توی این یک سال خیلی کم میتونستم ببینمش دیگه ات سابق نبود ، هرو وقت جیمین رو میدید فرار میکرد ازش ، همون شب متوجه شدم ات عاشق جیمین بود
ویو ات:
× دخترا بالا سرم هی حرف میزدن و نصیحتم میکردن.... اعصابم خورد شد از جام بلند شدم و شروع کردم با داد به حرف زدن
× تمومش کنید
جنی: ات......
× هیچی نگید تموم شده همه چیز ماله یک سال پیشه تمامم .....
ویو یک هفته بعد:
× مشغول جمع کردن لباس ها بودم که دستی رو شونم نشست برگشتم و نگاهی کردم که ارباب بود...
× من...
_ ات بیا تو اتاقم .
×.....
_ نشنیدم
× چشم
_ سریع
× لباس هارو برداشتم و رو بند پهن کردم..... خوب اینم آخری
× اصلا دوست نداشتم با ارباب حرفی بزنم ولی مجبور بودم به سمت اتاقش رفتم و وقتی اجازه ورود داد وارد شدم روی صندلی سلطنتیش نشسته بود و سیگار میکشید
× ارباب با من کاری داشتید ....
_ بشین .( به صندلی اشاره میکنه)
× بفرماید
_ فردا مراسم مافیا ها قراره برگزار شه همه با دوست دختراشون قراره بیاند تو باید نقش دوست دختره منو بازی کنید
× من.... میشه یکی دیگه رو انتخاب کنید
_ همین که گفتم ساعت ۶ آماده باشی خدمتکار ها لباس هارو میارند
× .... چشم
_ خوبه برو
× از اتاق زدم بیرون ای به خوشکی شانس چرا باید منو انتخاب کنه لعنتی به سمت اتاق رفتم که ......
ادامه دارد🌃
حمایت یادتون نره تنکیو بای بای 🦋💞
- ۲۰.۴k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط