رمان جونکوک ( عمارت ارباب)

part 10

ویو نیم ساعت بعد:
× نفسم بالا نمیومد خیلی محکم بهم می‌زد همینجوری که سرم پایین بود و بی صدا اشک می‌ریختم متوجه باز شدم زنجیر های دور دستم شدم سرمو بالا‌ اوردم و نگاهی بهش کردم که شروع کرد به حرف زدن
_ چرا اومده بودیی اونجا هااا ... چرا گریه میکردی مگه‌ چی دیدی.....
× هیچی ندیم ( با صدای کم)
_ ولی تو
× گفتم هیچی نبوده ( با صدای نسبتا بلند)
_ چطوره جرعت میکنی سره اربابت‌ داد بزنی تو یک......
× یک ندیمه بدبخت بیشتر نیستم.... درسته اره دیگه من یک بدبخت بیچاره بیشتر نیستم میتونی واسه اینکه سرت داد زدم منو بزنی دیگه مشکلی ندارم
× دیگه هیچی برام مهم نبود دختری که حداقل فکر میکرد تمام شادیش اون پسره الان ....دیگه با اون نیست با یکی هست که خانواده داره لباس از خودش خونه از خودش همه چیز از خودش داره نه منی که هیچی ندارم
_ من‌نمیخوام بز....
× بدون اینکه به ادامه حرف گوش بدم از اتاق زدم بیرون که متوجه بارون شدم خیلی بارون شدید بود رد و برق گوشم رو به درد می‌آورد ترسم همیشه رد و برق بود ولی الان داشت با صدای بلند تو گوشم اکو میشد دیگه مهم نبود برام هیچی بدون توجه به همه چی وارد اتاقم شدم که متوجه دخترا که خواب بودن شدم بدون سروصدا روی تخت دراز کشیدم و چشامو به سقف دوختم همه چیز خسته کننده بود ولی به این ماجرا خودم پایان میدم ........



ویو یک سال بعد :
× الان ۱۹ سالم شده راستش مثل بقیه دخترا که ذوقی برای ۱۹ سالگیشون دارند من اصلا اینطوری نیستم و با اینکه ۱ سال گذشته ولی من هنوز به اون صحنه جیمین تو ذهنم میاد راستش بعد از اون موقع هر وقت به عمارت میومد من خودمو قایم میکردم تا منو نبینه ولی....


ادامه دارد🌃


حمایت یادتون نره تنکیو بای بای
🦋💞
دیدگاه ها (۴۷)

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

ولی اون همه چیزه منه🌌🤏🥺https://wisgoon.com/werdvil

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط