Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_53
منتظر جوابی نموند کنارم روی تخت دراز کشیدو پتو رو بالا کشید.
احساس میکردم موضوعی ذهنش رو درگیر کرده و همیطور کلافه!
دستشو توی موهام بردو اروم نواز.ش وار تکون داد.
از این حرکتش خوشحال بودم خودمو کمی جابجا کردم و خیره به چشمای بستش شدم.
خودم متوجه رفتارای غیر عادیمون شده بودم.
نه به چند روز پیشو
نه به مهربونیای الانش!
داشتم به اینکه جونگکوک مریضیی چیزی داره ایمان میاوردم.
البته خودمم دست کمی ازش نداشتم
دیگه مثل قبل غروری نبود که جلوی کارامو بگیره و فقط به حرف دلم گوش میدادم
عجیب چهرش خواستی بود
سرمو نزدیک صورتش بردم و ناخواسته بو/س/ه ای روی گونش کاشتم
چشماشو باز کرد
و لبخندی کوچیک روی لبش نشست
با چشمای ستاره ای
و سوالی نگام میکرد
به من من افتادم
+چیزی نبود فقط..... فقط یهو شد
خندیدو چونشو بالای سرم زدو زمزمه کرد
_بخواب فسقلی کار دست خودت نده این وقت شب.. به خصوص با اون پاهای..
ادامه جملش رو نگفت
ولی فهمیدم که اشارش به پاهای سفیدو نیمه برهنمه.
جملش بیشتر تحدید امیز بود!
چیزی نگفتم
و توی بغــ..لش لم دادم و خوابیدم.
صبح با حس خوبی از خواب بیدار شدم
با چشمام دنبال جونگکوک گشتم ولی پیداش نکردم
حتما رفته بود شرکت...
از روی تخت پایین اومدم و به سمت اتاقم به را افتادم
حولرو برداشتم و به سمت حموم راه افتادم
بعد از حدود نیم ساعت بالاخره از حموم دل کندم.
به سمت اشپزخانه رفتم
برای خودم غذا کشیدم
نشستم پشت میز و شروع به خوردن کردم بعد از تموم شدن....ظرفارو توی سینک ریختمو شستم.
بعد از تموم شدن ظرفا راهی اتاقم شدم و شروع کردم به مرور کردن درسام.....
نمیدونم چقد گذشت که خسته به سمت گوشیم چنگ انداختم
ساعت 2 بود
با یاداوری وونا زودی شمارشو گرفتم
بعد از چند بوق جواب داد.
105 لایک
#part_53
منتظر جوابی نموند کنارم روی تخت دراز کشیدو پتو رو بالا کشید.
احساس میکردم موضوعی ذهنش رو درگیر کرده و همیطور کلافه!
دستشو توی موهام بردو اروم نواز.ش وار تکون داد.
از این حرکتش خوشحال بودم خودمو کمی جابجا کردم و خیره به چشمای بستش شدم.
خودم متوجه رفتارای غیر عادیمون شده بودم.
نه به چند روز پیشو
نه به مهربونیای الانش!
داشتم به اینکه جونگکوک مریضیی چیزی داره ایمان میاوردم.
البته خودمم دست کمی ازش نداشتم
دیگه مثل قبل غروری نبود که جلوی کارامو بگیره و فقط به حرف دلم گوش میدادم
عجیب چهرش خواستی بود
سرمو نزدیک صورتش بردم و ناخواسته بو/س/ه ای روی گونش کاشتم
چشماشو باز کرد
و لبخندی کوچیک روی لبش نشست
با چشمای ستاره ای
و سوالی نگام میکرد
به من من افتادم
+چیزی نبود فقط..... فقط یهو شد
خندیدو چونشو بالای سرم زدو زمزمه کرد
_بخواب فسقلی کار دست خودت نده این وقت شب.. به خصوص با اون پاهای..
ادامه جملش رو نگفت
ولی فهمیدم که اشارش به پاهای سفیدو نیمه برهنمه.
جملش بیشتر تحدید امیز بود!
چیزی نگفتم
و توی بغــ..لش لم دادم و خوابیدم.
صبح با حس خوبی از خواب بیدار شدم
با چشمام دنبال جونگکوک گشتم ولی پیداش نکردم
حتما رفته بود شرکت...
از روی تخت پایین اومدم و به سمت اتاقم به را افتادم
حولرو برداشتم و به سمت حموم راه افتادم
بعد از حدود نیم ساعت بالاخره از حموم دل کندم.
به سمت اشپزخانه رفتم
برای خودم غذا کشیدم
نشستم پشت میز و شروع به خوردن کردم بعد از تموم شدن....ظرفارو توی سینک ریختمو شستم.
بعد از تموم شدن ظرفا راهی اتاقم شدم و شروع کردم به مرور کردن درسام.....
نمیدونم چقد گذشت که خسته به سمت گوشیم چنگ انداختم
ساعت 2 بود
با یاداوری وونا زودی شمارشو گرفتم
بعد از چند بوق جواب داد.
105 لایک
- ۱۷.۲k
- ۲۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط