Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_117
_ شنیدم زن گرفتیو مارو عروسیت دعوت نکردی اره بی خاصیت؟
_خودتو نزن به اون راع حتی برات بلیط گرفتم ولی کلاست به ما نمیخورد بیای عروسیمون!
اونم چه عروسیی.
_ داداش این چه حرفیه! شما بزرگ مایی و ما کوچیکت حالا این عروس خانوم بدبخت کیه!؟
_خفه شو نامجون باز شروع کردی؟
_باشه باشه بابا!
کوشش زن داداشمو؟
_پشت سرتون تشریف دارن
نامجون با تعجب سمتم برگشت
لبخندی بهم زدو نزدیک شد
وقتی نزدیک شد یهو لبخندش محو شدو چشماش ریز شدو دقیق نگام کرد.
حالا که از نزدیک میبینمش میفهمم کدوم خریه!!!!
باورم نمیشه! یعنی اون پسره اسـ/کل برادر شوهرم بوده؟؟؟
این همون پسر رو مخست؟
انگشت اشارشو جلوی صورتم تکون دادو گفت
_ببینم تو همون.....
_ببینم تو همون دختریه پرو نیستی؟
_چی کی من کجا!!!؟؟؟
جونگکوک با تعجب رو به گفت
_چیه میشناسیش مگه؟
_بله میشناسم... جایی دیدمش
_ یجا دیدیش یادت مونده؟
_اخه باهاش هم کلام شدم
_ خوبه که! حالا بیشتر باهم آشنا شید
نامجون مرموز دستشو جلوم گرفت
منم معذبو ترسیده اروم دستشو گرفتم
فشار ارومی به دستم وارد کرد و گفت
_خوشبختم کیم نامجون برادر جونگکوک
_بله منم خوشبختم کیم لیلی همسر جونگکوک
لبخند تهدید امیزی زدو دستمو ول کرد
هوف
اگه به بقیه بگه چطوری باهاش اشنا شدم چی!؟
هنوزم کمی از اثر سنگه روی پیشونیش بود
وای اگه به مادر جون بگه دیگه نمیتونم توی روشون نگاه کنم
اروم وارد پذیرایی شدیم.
همه روی مبل نشستن.
رو به مادر جون گفتم
_مادر جون من برم کمک سلین ابمیوه بیارم
_نه بشین دخترم خسته میشی خودم میرم
_نه شما راحت باشین
نگاهی به جونگکوک انداختم
چشمک ریزی بهم زد
خندمو کنترل کردم و اینبار نگاهم ناخداگاه سمت نامجون چرخید
بیچاره داشت شاخ درمیاورد
اخه حتی فکرشم نمیکرد اون دختر ی سلیطه اون روزی این منه الان باشه!
ریز خندیدم و سمت اشپزخونه رفتم
دیدم سلین داره با شوق میوه هارو توی ظرف میوه میچینه
150 لایک
#part_117
_ شنیدم زن گرفتیو مارو عروسیت دعوت نکردی اره بی خاصیت؟
_خودتو نزن به اون راع حتی برات بلیط گرفتم ولی کلاست به ما نمیخورد بیای عروسیمون!
اونم چه عروسیی.
_ داداش این چه حرفیه! شما بزرگ مایی و ما کوچیکت حالا این عروس خانوم بدبخت کیه!؟
_خفه شو نامجون باز شروع کردی؟
_باشه باشه بابا!
کوشش زن داداشمو؟
_پشت سرتون تشریف دارن
نامجون با تعجب سمتم برگشت
لبخندی بهم زدو نزدیک شد
وقتی نزدیک شد یهو لبخندش محو شدو چشماش ریز شدو دقیق نگام کرد.
حالا که از نزدیک میبینمش میفهمم کدوم خریه!!!!
باورم نمیشه! یعنی اون پسره اسـ/کل برادر شوهرم بوده؟؟؟
این همون پسر رو مخست؟
انگشت اشارشو جلوی صورتم تکون دادو گفت
_ببینم تو همون.....
_ببینم تو همون دختریه پرو نیستی؟
_چی کی من کجا!!!؟؟؟
جونگکوک با تعجب رو به گفت
_چیه میشناسیش مگه؟
_بله میشناسم... جایی دیدمش
_ یجا دیدیش یادت مونده؟
_اخه باهاش هم کلام شدم
_ خوبه که! حالا بیشتر باهم آشنا شید
نامجون مرموز دستشو جلوم گرفت
منم معذبو ترسیده اروم دستشو گرفتم
فشار ارومی به دستم وارد کرد و گفت
_خوشبختم کیم نامجون برادر جونگکوک
_بله منم خوشبختم کیم لیلی همسر جونگکوک
لبخند تهدید امیزی زدو دستمو ول کرد
هوف
اگه به بقیه بگه چطوری باهاش اشنا شدم چی!؟
هنوزم کمی از اثر سنگه روی پیشونیش بود
وای اگه به مادر جون بگه دیگه نمیتونم توی روشون نگاه کنم
اروم وارد پذیرایی شدیم.
همه روی مبل نشستن.
رو به مادر جون گفتم
_مادر جون من برم کمک سلین ابمیوه بیارم
_نه بشین دخترم خسته میشی خودم میرم
_نه شما راحت باشین
نگاهی به جونگکوک انداختم
چشمک ریزی بهم زد
خندمو کنترل کردم و اینبار نگاهم ناخداگاه سمت نامجون چرخید
بیچاره داشت شاخ درمیاورد
اخه حتی فکرشم نمیکرد اون دختر ی سلیطه اون روزی این منه الان باشه!
ریز خندیدم و سمت اشپزخونه رفتم
دیدم سلین داره با شوق میوه هارو توی ظرف میوه میچینه
150 لایک
- ۱۸.۵k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط