نمیدانم این چه حسی است

نمی‌دانم این چه حسی است،
تا می‌آیم دختری را بسیار دوست داشته باشم
به خود شک می‌کنم
و این موضوع عصبانیم می‌کند.
درستش را نمی‌گویم
شاید هم دارم شروع می‌کنم
به امتحان کردن
ارزیابی کردن،
و محاسبه کردن
چیزی که می‌گویم.
وقتی می‌گویم: « فکر می‌کنی باران بگیرد؟ »
و او می‌گوید: « نمی‌دانم. »
این فکر به مغزم می‌رسد که:‌ « آیا واقعاً دوستم دارد؟»
طور دیگر بگویم
کمی مشمئز کننده می‌شوم.
یک بار یکی از دوستانم گفت:

« اینکه تنها با عده‌ای دوست باشی بیست بار بهتر از آن است که عاشقشان باشی.»
حالا فکر می‌کنم که حق با او بوده است، وانگهی
بالاخره جایی دارد باران می‌بارد و برنامه‌ی گُل‌ها را تنظیم می‌کند
و حلزون‌ها را شاد نگه می‌دارد.
و تمام چیزی که ارزش اندیشیدن دارد این است.
امّا
اگر دختری بسیار دوستم داشته باشد
و کم‌کم از این موضوع عصبانی شود
و ناگهان شروع کند به پرسیدن سوال‌های مسخره
و زمانی که من پاسخ درستی به اون نمی‌دهم، غمگین شود
و وقتی که بگوید:
« فکر می‌کنی باران بگیرد؟ »
در جواب بگویم:‌ « من را که کلافه می‌کند. »
و او بگوید « آه »
و در برابر آسمان صاف و آبی‌رنگ کالیفورنیا
کمی غمگین شود،
من به این می‌اندیشم: خدا را شکر
این تو هستی
این بار به جای من، عزیزم.


# ریچارد براتیگان
دیدگاه ها (۲)

یک روز،بل‌که پنجاه سال دیگرموهای نوه‌ات را نوازش می‌کنیدر ای...

می‌ترسم از یاد ببرم اسمت رابه سان شاعرانکه می‌ترسند از یاد ب...

در میان من و تو فاصله هاستگاه می اندیشممی توانی تو به لبخندی...

دلنوشته های من

چقدر خوب است...کسی بی دلیل تو را دوست داشته باشدو هنگامی که ...

سخنرانی کوتاه از استاد شهید مرتضی مطهری با موضوع «چرایی دستو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط