Psycho killerقاتل روانی
Psycho killer(قاتل روانی)
Part 27
پدر جیمین بعد از گفتن این حرفش روبه دوستش کرد و هردو شروع به خندیدن کردن
همانطور که باهم حرف میزدن نگاه پدر جیمین بر روی شخصی که با ات رقصیده بود افتاد سپس با لبخند روبه فرد مقابلش کرد و گفت
پ ج : جیهون پسرم توام که اینجایی ........ پس جیمین کجاست مگه با تو نبود چرا باهم نیومدید
جیهون : بله پدر جان ...... جیمین داره اماده میشه الاناس که بیاد
سپس پدر جیمین روبه ات و پیرمرد کرد و گفت
پ ج : حالا نوبت منه برای معرفی کردن ایشون شین جیهون هستن اون یکی پسرم البته دیگ فامیلش به پارک تغییر کرده حالا هر چهارتاشون شروع به خندیدن کردن
ساعت 11 شب بود هنوز خبری از جیمین نبود ات که مشتاق دیدار جیمین بود ، دیدار پسری که فقط برای یک شب و چند لحظه دیده بودتش و باهاش حرف زده بود ، دیداری که ازش چندین ماه محروم شده بود
اون مهمونی اخرین دیدارشون بود اما تموم اون لحظاتی که باهاش گذرونده بود هر روز و هر شب با خودش مرور میکرد ، حسی درونش شروع به ریشه زدن کرده بود نمیدونست این حس دقیقا چیه ، اصلا از کجا شروع شده هر موقع که بهش فکر میکرد مدام افکارش درگیر میشد تا اینکه با صدای اشنایی روبه رو شد و نگاهش را به او داد
جیمین : سلام ات بلاخره همدیگر دیدیم
ات به محض دیدن اون شخص دوباره لرزشی به تن و بدنش افتاد ، استرس کل وجودش فرا گرفته بود ، بر روی کف دستاش و قسمتی از پیشونیش عرق سرد نشسته بود هیچوقت فکرشم نمی کرد با دیدن اون شخص به همچین حال و روزی بیفته
با هر قدمی که جیمین بهش نزدیک میشد ضربان قلبش بالا و بالاتر می رفت و قلب بی قرارش بی طاقت در دل سینه اش می کوبید ، تا اینکه با حس نفس های داغی که به صورتش می خورد از شوک بیرون اومد و نگاهش به جیمین داد که فاصله چندانی با صورتش نداشت ، با صدای اروم و ضعیفی ل*ب زد
ات : جیمین....
جیمین : هیس هیچی نگو فقط باهام بیا
این حرفو زد و دست ات گرفت و هردو از سالن مهمونی خارج شدن
ات : جیمین داریم کجا میریم
جیمین : پرنسس صبر داشته باش الان میرسیم
ات : پرنسس ....... ات با حالت تعجبی این حرف زد که باعث خنده جیمین شد
ات مات و مبهوت شده به صورت جیمین نگاه می کرد تا اینکه جیمین ات رو به سمت حیاط پشتی عمارت که باغ زیبایی در انجا قرار داشت برد
ات به محض دیدن این فضای باغ یاد اولین خاطره ای که با جیمین داشت افتاد ، اولین باری که باهم حرف زدن ، اولین باری که باهم تنها شدن ، شاید این حسی که الان داشت از همین مکان شروع شده بود ، اولین جرقه عشق
با فکر کردن به این چیزا قلبش بی قرار تر از همیشه شد و اصلا هوش و هواسی نداشت و کنترل قلبش دست خودش نبود عاشق شده بود عاشق کسی که فقط یک بار دیده بودتش
ادامه دارد.........
Part 27
پدر جیمین بعد از گفتن این حرفش روبه دوستش کرد و هردو شروع به خندیدن کردن
همانطور که باهم حرف میزدن نگاه پدر جیمین بر روی شخصی که با ات رقصیده بود افتاد سپس با لبخند روبه فرد مقابلش کرد و گفت
پ ج : جیهون پسرم توام که اینجایی ........ پس جیمین کجاست مگه با تو نبود چرا باهم نیومدید
جیهون : بله پدر جان ...... جیمین داره اماده میشه الاناس که بیاد
سپس پدر جیمین روبه ات و پیرمرد کرد و گفت
پ ج : حالا نوبت منه برای معرفی کردن ایشون شین جیهون هستن اون یکی پسرم البته دیگ فامیلش به پارک تغییر کرده حالا هر چهارتاشون شروع به خندیدن کردن
ساعت 11 شب بود هنوز خبری از جیمین نبود ات که مشتاق دیدار جیمین بود ، دیدار پسری که فقط برای یک شب و چند لحظه دیده بودتش و باهاش حرف زده بود ، دیداری که ازش چندین ماه محروم شده بود
اون مهمونی اخرین دیدارشون بود اما تموم اون لحظاتی که باهاش گذرونده بود هر روز و هر شب با خودش مرور میکرد ، حسی درونش شروع به ریشه زدن کرده بود نمیدونست این حس دقیقا چیه ، اصلا از کجا شروع شده هر موقع که بهش فکر میکرد مدام افکارش درگیر میشد تا اینکه با صدای اشنایی روبه رو شد و نگاهش را به او داد
جیمین : سلام ات بلاخره همدیگر دیدیم
ات به محض دیدن اون شخص دوباره لرزشی به تن و بدنش افتاد ، استرس کل وجودش فرا گرفته بود ، بر روی کف دستاش و قسمتی از پیشونیش عرق سرد نشسته بود هیچوقت فکرشم نمی کرد با دیدن اون شخص به همچین حال و روزی بیفته
با هر قدمی که جیمین بهش نزدیک میشد ضربان قلبش بالا و بالاتر می رفت و قلب بی قرارش بی طاقت در دل سینه اش می کوبید ، تا اینکه با حس نفس های داغی که به صورتش می خورد از شوک بیرون اومد و نگاهش به جیمین داد که فاصله چندانی با صورتش نداشت ، با صدای اروم و ضعیفی ل*ب زد
ات : جیمین....
جیمین : هیس هیچی نگو فقط باهام بیا
این حرفو زد و دست ات گرفت و هردو از سالن مهمونی خارج شدن
ات : جیمین داریم کجا میریم
جیمین : پرنسس صبر داشته باش الان میرسیم
ات : پرنسس ....... ات با حالت تعجبی این حرف زد که باعث خنده جیمین شد
ات مات و مبهوت شده به صورت جیمین نگاه می کرد تا اینکه جیمین ات رو به سمت حیاط پشتی عمارت که باغ زیبایی در انجا قرار داشت برد
ات به محض دیدن این فضای باغ یاد اولین خاطره ای که با جیمین داشت افتاد ، اولین باری که باهم حرف زدن ، اولین باری که باهم تنها شدن ، شاید این حسی که الان داشت از همین مکان شروع شده بود ، اولین جرقه عشق
با فکر کردن به این چیزا قلبش بی قرار تر از همیشه شد و اصلا هوش و هواسی نداشت و کنترل قلبش دست خودش نبود عاشق شده بود عاشق کسی که فقط یک بار دیده بودتش
ادامه دارد.........
- ۱۱.۴k
- ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط