Psycho killerقاتل روانی

Psycho killer(قاتل روانی)

Part 25

دوهفته بعد


دوهفته تمام مثل برق و باد گذشته بود ات حالا دیگر به مدرسه به مدیر و دوستای جدیدی که پیدا کرده بود عادت کرده بود

این روزا سرش خیلی شلوغ شده بود باید خودشو هرچه زودتر با بقیه دوستاش یکی میکرد و سالهایی که نتونسته بود درس بخواند و دوستی داشته باشد جبران کند

خیلی خوشحال بود از یک طرف ازاد و رها بود و از طرف دیگر تنها نبود حالا دوستانی داشت ، همدمی داشت اما ایا این روزای خوب تا ابد ادامه دارد........ هیچ کس از اینده خبر ندارد

ات بعد از تموم شدن کلاس امروزش منتظر راننده بود دقایقی بعد ماشینی جلوی پاش ایستاد ات نگاهی به ماشین انداخت برایش نااشنا بود و این کمی ترس و دلهره در وجودش می انداخت

تا اینکه شخصی از ماشین پیاده شد کت و شلواری شیک به تن کرده بود و از ظاهرش معلوم بود شخص مهمی هست تا یک راننده ساده

به طرف ات گام برداشت و دقیقا روبه رویش ایستاد سپس با صدایی صاف کرده گفت

سوهیوک : سلام خانم لی ات من از طرف اقای لی مزاحم میشم بنده کیم سوهیوک منشی ایشون هستم ازم خواستن که شمارو به شرکت ببرم

سپس در سمت شاگرد ماشین برای ات باز کرد و ات هم نگاهی به مرد کرد و سوار ماشین شد و سوهیوک هم سوار ماشین شد به سمت شرکت راه افتاد

پیرمرد (اقای لی) بر روی صندلیش نشسته بود و مشغول حرف زدن با شرکای تجاری بود که با صدای تق در نگاهش به در داد با صدای بلند گفت

پیرمرد : میتونی بیای

ثانیه ای بعد ات به همراه کیم سوهیوک وارد اتاق شدند و با اشاره پیرمرد بر روی کاناپه نشستند

پیرمرد بعد اتمام کارش تلفن قطع کرد و نگاهش به اون دونفر داد و گفت

پیرمرد : سوهیوک ازت ممنونم میتونی بری

سوهیوک به نشانه ادای احترام تعظیم کرد و سپس از اتاق خارج شد

پیرمرد روبه ات کرد و گفت

پیرمرد : سلام دخترم حالت چطوره؟...... مدرسه چطور بود؟....

ات : سلام پدر خسته نباشی ......خوبم و مدرسه هم عالی بود مثل همیشه ..... دوستای خوبی پیدا کردم و خیلیم خوشحالم ..... ازتون خیلی ممنونم همه چیزی که الان دارم همش به لطف شماست

پیرمرد : خیلی خوشحالم دخترم ..... حالا بهم بگو ببینم میدونی برای چی گفتم بیایی اینجا

ات دستش به نشانه فکر کردن گذاشت زیر چونه اش و پاهاشو روی هم انداخت و گفت

ات : بهم گفته بودید تولد پسر اقای پارک و من باید در حال حاضر خونه باشم و اماده بشم اما سر در نمیارم چرا اینجام

کمی مکث کرد و بعد ادامه داد

حالا فهمیدم قرار بود باهم بریم خرید و من به کل فراموشش کرده بودم و بعدش یک لبخند به پیر مرد زد

پیرمرد از این حالتی که ات به خودش گرفته بود خندش گرفته بود و نتونست طاقت بیاره بلند بلند میخندید ات هم از این کارش راضی بود




ادامه دارد........
دیدگاه ها (۰)

Psycho killer(قاتل روانی)Part 26تو این چند ماهی که باهم بودن...

Psycho killer(قاتل روانی)Part 27پدر جیمین بعد از گفتن این حر...

Psycho killer(قاتل روانی)Part 24جیمین با دیدن پدرو مادرش به ...

سناریو وقتی بهشون میگی با دوستات میخوای بری بیرون نامجون : ص...

نام فیک:عشق مخفیPart: 8ویو ات*چشامو مالوندم*ات. اه بازم مدرس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط