Psycho killerقاتل روانی
Psycho killer(قاتل روانی)
Part 2۹
ات نگاهش به نگاه جیمین داد که با نگرانی نگاهش می کرد
جیمین انگشتاش نوازش وار روی گونه سرخ شده ات از شدت گریه زیاد کشید و اشکاش پاک کرد موهای کمی خیس شده ی ات توسط گریه هاش به پشت گوش هاش داد و صورتش نزدیک صورت دختر کرد و بو*سه کوتاهی به گونه دختر زد و بار دیگر دست ات گرفت و گفت
جیمین : هوا داره سردتر میشه بهتره برگردیم
ات بدون هیچ حرفی دستش که در دست جیمین بود محکم تر کرد و هردو از باغ خارج شدن به سمت سالن مهمونی رفتند
همین که رسیدن همگی شروع به خواندن « تولدت مبارک» کردند و یکصدا می خوندند تا اینکه جیمین بلندگویی برداشت و بر روی استیج رفت و از همگی بابت تبریک تولدش تشکری کرد
دقایقی بعد موسیقی زیبایی گذاشته شد جیمین به ات پیشنهاد رقص داد و حالا کل حضاران انجا فقط رقصیدن این دو زوج عاشق تماشا می کردند
اخرای مهمونی بود و تقریبا سالن خالی از افراد شده بود و جیمین به همراه پیرمرد و ات به طرف درب اصلی رفتند
پیرمرد (اقای لی ) : خب پسرم ما دیگر می رویم بازم تولدت بهت تبریک میگم
جیمین : ممنونم اقای لی
جیمین با لبخند این حرفش زد و سپس به ات نگاه کرد پیرمرد که متوجه عشق انها هم شده بود بعد از خداحافظی با جیمین سوار ماشینش شد
حالا جیمین و ات بار دیگر تنها شده بودن ، هردو به هم نگاه میکردن مثل اینکه قصد جداشدن نداشتن تا اینکه جیمین دستای ات گرفت
جیمین : ات ازت ممنونم که اومدی
ات : خواهش میکنم جیمین بازم تبریک میگم
جیمین : ممنونم
جیمین بعد از گفتن این حرفش لبخندی به ات زد و دستاش ول کرد و ات هم سوار ماشین شد و رفت
جیمین هم بعد از رفتن انها به طرف عمارت رفت بعد از گفتن شب بخیر به والدینش راهی اتاقش شد و بعد از گرفتن دوش کوتاهی خوابید
مامانی مامانی مامانی.........
جانم پسرم چیزی شده
پسرک : مامانی میشه دوباره برام همون داستان تعریف کنی
م پ : پسر قشنگم کدوم داستانی میگی ؟؟
پ : مامان جون همونی که پسره دنبال نهال جادویی برای خواهرش بود همونو میگم
م پ : باش پسرم بیا بغلم تا برات داستانو.........
با صدای بلند شلیک گلوله حرف مادر پسرک قطع شد و با نگرانی نگاهی به پسر کوچولوی ترسیده اش کرد و گفت
م پ : پسرم بدو بیا بغلم
پسرک دستای کوچولوش دور گردن مادرش حلقه کرده بود بشدت وحشت زده و ترسیده بود البته حقم داشت پسری که 3 سال بیشتر نداشت و تا الان تو دنیای خوش خیالی به سر برده بود
مادر پسرک همانطور که با تموم توانش می دوید پسر کوچولوش در گوشه ای از اتاق مخفی که قبلا شوهرش براش ترتیب داده بود گذاشت روبه پسر کوچولوش کرد و گفت
ادامه دارد ........
کیوتیام شرط نداریم ولی شما هم حمایت یادتون نره 🤭
لایک و کامنت فراموش نشه 🙃
Part 2۹
ات نگاهش به نگاه جیمین داد که با نگرانی نگاهش می کرد
جیمین انگشتاش نوازش وار روی گونه سرخ شده ات از شدت گریه زیاد کشید و اشکاش پاک کرد موهای کمی خیس شده ی ات توسط گریه هاش به پشت گوش هاش داد و صورتش نزدیک صورت دختر کرد و بو*سه کوتاهی به گونه دختر زد و بار دیگر دست ات گرفت و گفت
جیمین : هوا داره سردتر میشه بهتره برگردیم
ات بدون هیچ حرفی دستش که در دست جیمین بود محکم تر کرد و هردو از باغ خارج شدن به سمت سالن مهمونی رفتند
همین که رسیدن همگی شروع به خواندن « تولدت مبارک» کردند و یکصدا می خوندند تا اینکه جیمین بلندگویی برداشت و بر روی استیج رفت و از همگی بابت تبریک تولدش تشکری کرد
دقایقی بعد موسیقی زیبایی گذاشته شد جیمین به ات پیشنهاد رقص داد و حالا کل حضاران انجا فقط رقصیدن این دو زوج عاشق تماشا می کردند
اخرای مهمونی بود و تقریبا سالن خالی از افراد شده بود و جیمین به همراه پیرمرد و ات به طرف درب اصلی رفتند
پیرمرد (اقای لی ) : خب پسرم ما دیگر می رویم بازم تولدت بهت تبریک میگم
جیمین : ممنونم اقای لی
جیمین با لبخند این حرفش زد و سپس به ات نگاه کرد پیرمرد که متوجه عشق انها هم شده بود بعد از خداحافظی با جیمین سوار ماشینش شد
حالا جیمین و ات بار دیگر تنها شده بودن ، هردو به هم نگاه میکردن مثل اینکه قصد جداشدن نداشتن تا اینکه جیمین دستای ات گرفت
جیمین : ات ازت ممنونم که اومدی
ات : خواهش میکنم جیمین بازم تبریک میگم
جیمین : ممنونم
جیمین بعد از گفتن این حرفش لبخندی به ات زد و دستاش ول کرد و ات هم سوار ماشین شد و رفت
جیمین هم بعد از رفتن انها به طرف عمارت رفت بعد از گفتن شب بخیر به والدینش راهی اتاقش شد و بعد از گرفتن دوش کوتاهی خوابید
مامانی مامانی مامانی.........
جانم پسرم چیزی شده
پسرک : مامانی میشه دوباره برام همون داستان تعریف کنی
م پ : پسر قشنگم کدوم داستانی میگی ؟؟
پ : مامان جون همونی که پسره دنبال نهال جادویی برای خواهرش بود همونو میگم
م پ : باش پسرم بیا بغلم تا برات داستانو.........
با صدای بلند شلیک گلوله حرف مادر پسرک قطع شد و با نگرانی نگاهی به پسر کوچولوی ترسیده اش کرد و گفت
م پ : پسرم بدو بیا بغلم
پسرک دستای کوچولوش دور گردن مادرش حلقه کرده بود بشدت وحشت زده و ترسیده بود البته حقم داشت پسری که 3 سال بیشتر نداشت و تا الان تو دنیای خوش خیالی به سر برده بود
مادر پسرک همانطور که با تموم توانش می دوید پسر کوچولوش در گوشه ای از اتاق مخفی که قبلا شوهرش براش ترتیب داده بود گذاشت روبه پسر کوچولوش کرد و گفت
ادامه دارد ........
کیوتیام شرط نداریم ولی شما هم حمایت یادتون نره 🤭
لایک و کامنت فراموش نشه 🙃
- ۱۲.۰k
- ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط