معشوقه دشمن
P⁶
+بیا بریم
؛باش...راستی افرادی که اومدن بودن کجان
+چمیدونم بیا بریممم
؛نه یه دیقه وایسا(محض ازار و اذیت هیونا)
+نمیای نه؟
؛چرا فقط ی دیقه...
هیونا گوششو گرفت و دمبال خودش کشوند.قد یونوو از هیونا بلند تر بود پس خم شدن بود و دنبالش کشیده میشد
؛آخ آخ اخ اخخخخ...باشه وحشی چته.میام میام.بخدا میام تو ول کن
گوششو ول کرد و همون راهو به سمت ماشین برد.سوار شدن.اول رفت و یونوو رو رسوند خونش و بعدشم رفت خونه خودش و یه راس لباس عوض کرد و خوابید...
ساعت ۱۱:۲۸
صدای ویبرهی گوشی و صدای زنگش با هم قاطی شده بود و نتیجهش هم شد مزاحم ترین صدا بعد صدای مگس.دستشو روی میز بغل تختش که گوشی روش بود گذاشت و هی تکون داد تا گوشی رو پیدا کنه.با چشمای بسته گوشی رو جواب داد
+الو؟(خوابالو)
=جونگکوک چی شد؟
+اوکی شد(خوابالو)
=خوبه...خواب بودی؟
+با اجازتون
=خوبه استراحت کن ک حالا حالا ها قرار نیست رنگ تختتو ببینی
+مگه اونجا باید رو زمین بخوابم؟
=فک نکنم ولی به هر حال تخت خودت که نیست
+[اخه مرتیکه به تو چههههه]
+باشه... خدافظ
اجازه جواب نداد و گوشی رو قطع کرد.سعی کرد دوباره بخوابه اما خواب کلا از سرش پریده بود
+اَه لعنتی....یه خواب راحت نداریم
پا شد و فکری برای ناهارش کرد.وسایلش رو کامل تر کرد و کاملا اماده برای انجام ماموریت دیگه ای بود
...
دوباره صبح ساعت 6 بیدار شد.این بار نه حمام میخواست نه چیزی فقط صبحونه.یه ساعت دیگه وقت داشت. تصمیم گرفت خوابشو تکمیل کنه.تا نیم ساعت بعدش خوابید و پاشد کاراشو کرد و یه لقمه دم دستی خورد.چمدون و کیف کوچیکشو برداشت و از خونه بیرون رفت.سمت همون بار روند.وقتی رسید ساعت شیش رو نشون میداد پس با سرعت دنبال اتاق شماره 33 گشت.با در زدن اجازه ورود رو گرفت.بر خلاف دیروز همه ایستاده بودن از جمله جونگکوک.
+سلام(اروم)
-دیر کردی
+مگه ساعت چنده؟
-پنج دقیقه دیر اومدی
+آها...بله ببخشید
+[ خو حالا طلا هات ریخت پنج دیقه دیر اومدم؟]
-بهتره زود تر بریم
P⁶
+بیا بریم
؛باش...راستی افرادی که اومدن بودن کجان
+چمیدونم بیا بریممم
؛نه یه دیقه وایسا(محض ازار و اذیت هیونا)
+نمیای نه؟
؛چرا فقط ی دیقه...
هیونا گوششو گرفت و دمبال خودش کشوند.قد یونوو از هیونا بلند تر بود پس خم شدن بود و دنبالش کشیده میشد
؛آخ آخ اخ اخخخخ...باشه وحشی چته.میام میام.بخدا میام تو ول کن
گوششو ول کرد و همون راهو به سمت ماشین برد.سوار شدن.اول رفت و یونوو رو رسوند خونش و بعدشم رفت خونه خودش و یه راس لباس عوض کرد و خوابید...
ساعت ۱۱:۲۸
صدای ویبرهی گوشی و صدای زنگش با هم قاطی شده بود و نتیجهش هم شد مزاحم ترین صدا بعد صدای مگس.دستشو روی میز بغل تختش که گوشی روش بود گذاشت و هی تکون داد تا گوشی رو پیدا کنه.با چشمای بسته گوشی رو جواب داد
+الو؟(خوابالو)
=جونگکوک چی شد؟
+اوکی شد(خوابالو)
=خوبه...خواب بودی؟
+با اجازتون
=خوبه استراحت کن ک حالا حالا ها قرار نیست رنگ تختتو ببینی
+مگه اونجا باید رو زمین بخوابم؟
=فک نکنم ولی به هر حال تخت خودت که نیست
+[اخه مرتیکه به تو چههههه]
+باشه... خدافظ
اجازه جواب نداد و گوشی رو قطع کرد.سعی کرد دوباره بخوابه اما خواب کلا از سرش پریده بود
+اَه لعنتی....یه خواب راحت نداریم
پا شد و فکری برای ناهارش کرد.وسایلش رو کامل تر کرد و کاملا اماده برای انجام ماموریت دیگه ای بود
...
دوباره صبح ساعت 6 بیدار شد.این بار نه حمام میخواست نه چیزی فقط صبحونه.یه ساعت دیگه وقت داشت. تصمیم گرفت خوابشو تکمیل کنه.تا نیم ساعت بعدش خوابید و پاشد کاراشو کرد و یه لقمه دم دستی خورد.چمدون و کیف کوچیکشو برداشت و از خونه بیرون رفت.سمت همون بار روند.وقتی رسید ساعت شیش رو نشون میداد پس با سرعت دنبال اتاق شماره 33 گشت.با در زدن اجازه ورود رو گرفت.بر خلاف دیروز همه ایستاده بودن از جمله جونگکوک.
+سلام(اروم)
-دیر کردی
+مگه ساعت چنده؟
-پنج دقیقه دیر اومدی
+آها...بله ببخشید
+[ خو حالا طلا هات ریخت پنج دیقه دیر اومدم؟]
-بهتره زود تر بریم
- ۳.۵k
- ۳۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط