رمان پادشاه زندگیم

رمان پادشاه زندگیم

پارت ۷۳

دیانا، تو دلم گفتم آنقدر تو خیابون ها میچرخونمت یادت بره باید بریم خونه تو دلم خندیدم و گفتم ارسلان بریم بام

ارسلان، آخه عزیزم با این لباسا بری بام

دیانا، عوض میکنم

ارسلان، کجا

دیانا، تو ماشین

ارسلان، اذیت میشی ها

دیانا، نه اصلا با همین لباسا بریم

ارسلان، از دست تو

دیانا، وای وای انگار ازش چی خواستم شب عروسیم گفتم منو ببر یه جایی دلم خوشه آقا میخواد برای من همه کار کنه نگو همش حرف هییی

ارسلان، نفس بگیر داریم میریم دیگه

دیانا، عیش

ارسلان، رسیدیم بام

دیانا، پیاده شدم در و همچین محکم بستم خودمم ترسیدم ولی خودمو عادی جلوه دادم رفتم نشستم رو صندلی آلاچیق چون هنوز داشت بارون میومد
دیدگاه ها (۱۰)

رمان پادشاه زندگیم پارت ۷۳ارسلان، اونجوری که در و بست ترسیدم...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۷۴ارسلان، چرا وقتی دوست دارم طلاقت ب...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۷۲ارسلان، آروم راه میرفتم تا غذا برا...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۷۱دیانا، موقع شام شدارسلان، دیانا بر...

زندگی با خنده ( رانندگی نامجون)ته کوک: یا خداا درسا: منتظر چ...

My sweet trouble 14 ✨ ( اسلاید دوم: سایون خوشتیپ مون😌 بچه‌ها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط