رمان پادشاه زندگیم

رمان پادشاه زندگیم

پارت ۷۱

دیانا، موقع شام شد

ارسلان، دیانا بریم تو حیاط پشتی

دیانا، اوهوم میشه همون جا غذا بخوریم

ارسلان، چرا نشه

دیانا، دامنمو گرفتم بالا پاشدم داشتم میرفتم ارسلان گفت
ارسلان، صبر کن بیام کمکت اونجا پله داره

دیانا، لجبازی کردم و از پله ها رفتم پایین داشتم می افتادم

ارسلان، دستشو گرفتم و گفتم مواظب باش مگه نگفتم وایسا خودم میام

دیانا، منو دعوا نکنا

ارسلان، من که دعوات نکردم فقط دلم نمیخواد آسیب ببینی اگه الان میوفتی دستت زخم میشد یا چیزیت میشد من باید چیکار میکردم

دیانا، تو دلم قند ساییده شد

ارسلان، الان خوبی چیزیت نشد

دیانا، جدی شدمو گفتم نخیر خوبم

ارسلان، دادنشو گرفتم بالا برو پایین

دیانا، آروم رفتم پایین نشستم رو صندلی آروم و نم نم بارون میومد

ارسلان، بیا تو آلاچیق بشین خیس میشی

دیانا، اونقدرم نیست ارسلان

ارسلان، جان

دیانا، میشه بیای اینجا راه بریم تو بارون خیلی حال میده

ارسلان، وایسا لباستو بیارم بالا با بندش ببندم هم کثیف نشه هم دست و پاتو نگیره منم راحت دستتو بگیرم

دیانا، لباسمو درست کرد دستمو گرفت

۳ تا پارت مناسبت روز دختر زورتون مبارت
دیدگاه ها (۲۸)

رمان پادشاه زندگیم پارت ۷۲ارسلان، آروم راه میرفتم تا غذا برا...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۷۳دیانا، تو دلم گفتم آنقدر تو خیابون...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۷۰دیانا، دست ارسلان و گرفتم رفتیم وس...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۶۹ارسلان، گل و بهش دادم ،،عکس گل و م...

رمان بغلی من پارت ۳۳ارسلان: این چیزا لازم نیست دیانا : پس چط...

رمان بغلی من پارت ۲۶دیانا: رفتم کافه کلی کار داشتم انجام داد...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط