چند شاتی
" دخترِ من "
part 18
بدون اینکه ضعفی از توضیح دادن داشته باشه، ادامه داد: من بخاطر یه تجربه ناخوشایند از یه آدم نادرست، نسبت به دخترا بدبین هستم. یه طورایی بهشون اعتماد ندارم و فکر میکنم همش دروغ میگن، فیلم بازی میکنن یا هر لحظه ممکنه از اعتمادم سواستفاده کنن.
قبل از دوباره صحبت کردن، نگام کرد تا واکنشمو به حرفاش ببینه: تا قبل از اومدن تو، دخترایی تو زندگیم بودن که به بیاعتمادی من دامن میزدن؛ البته نه با خیانت! با دمِ دستی رفتار کردن... مثلا دختره با من بحثش میشد، برای اینکه حرص منو در بیاره، میرفت با یه پسر دیگه یه لاس ریز میزد یا استوری میذاشت که الان مهمونیام یا انگار به من راضی نبود، همزمان که دوس دختر من بود، توجه و تایید بقیه پسرا هم میخواست یا بازیهای روانی مزخرف دیگه
سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم
دستاشو دور کمرم قلاب کرد. انگار میخواست مطمئن بشه که قرار نیست با گفتن این حرفا از دستم بده: من یه طورایی با این قضیه کنار اومده بودم. باورم شده بود که دخترا همینن و من برای سالم نگه داشتن روانم، باید نسبت بهشون بیخیال رفتار کنم. برای همین واقعا حس تعلق به هیچ دختری نداشتم، اصلا برام مهم نبود که ازشون مراقبت کنم یا نه، خیلی راحت رل میزدم و خیلی راحت جدا میشدم و میرفتم بعدی؛ ولی همزمان تراپی میرفتم و سعی میکردم تاثیرات منفی از دخترا تو ذهنم نمونه! تا اینکه تو سر و کلت پیدا شد
لبخند آرومی زدم
وقتی لبخندمو دید، چونمو بوسید: آره تو اومدی و شرایط رو عوض کردی! تا قبل از تو، هیچ دختری رو ندیده بودم که تا این حد سرش تو زندگی خودش باشه و بدون حاشیه فقط برای هدفش زندگی کنه
یکم فک کردم: ولی من یه دوستی دارم که دقیقا اینطوریه! حتی هدفمندتر از منه
شونههاشو انداخت بالا: نمیدونم کیو میگی ولی داسام انرژیهای زنونه تو زیاد بود، تو اگه میخواستی، میتونستی توجه پسرارو داشته باشی، میتونستی با گندهتر از من رل بزنی؛ اما انگار با وجود داشتن پیشنیازهای یه زندگی وسوسهانگیز، داشتی تو لاین خودت میروندی
ادامه دارد...
part 18
بدون اینکه ضعفی از توضیح دادن داشته باشه، ادامه داد: من بخاطر یه تجربه ناخوشایند از یه آدم نادرست، نسبت به دخترا بدبین هستم. یه طورایی بهشون اعتماد ندارم و فکر میکنم همش دروغ میگن، فیلم بازی میکنن یا هر لحظه ممکنه از اعتمادم سواستفاده کنن.
قبل از دوباره صحبت کردن، نگام کرد تا واکنشمو به حرفاش ببینه: تا قبل از اومدن تو، دخترایی تو زندگیم بودن که به بیاعتمادی من دامن میزدن؛ البته نه با خیانت! با دمِ دستی رفتار کردن... مثلا دختره با من بحثش میشد، برای اینکه حرص منو در بیاره، میرفت با یه پسر دیگه یه لاس ریز میزد یا استوری میذاشت که الان مهمونیام یا انگار به من راضی نبود، همزمان که دوس دختر من بود، توجه و تایید بقیه پسرا هم میخواست یا بازیهای روانی مزخرف دیگه
سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم
دستاشو دور کمرم قلاب کرد. انگار میخواست مطمئن بشه که قرار نیست با گفتن این حرفا از دستم بده: من یه طورایی با این قضیه کنار اومده بودم. باورم شده بود که دخترا همینن و من برای سالم نگه داشتن روانم، باید نسبت بهشون بیخیال رفتار کنم. برای همین واقعا حس تعلق به هیچ دختری نداشتم، اصلا برام مهم نبود که ازشون مراقبت کنم یا نه، خیلی راحت رل میزدم و خیلی راحت جدا میشدم و میرفتم بعدی؛ ولی همزمان تراپی میرفتم و سعی میکردم تاثیرات منفی از دخترا تو ذهنم نمونه! تا اینکه تو سر و کلت پیدا شد
لبخند آرومی زدم
وقتی لبخندمو دید، چونمو بوسید: آره تو اومدی و شرایط رو عوض کردی! تا قبل از تو، هیچ دختری رو ندیده بودم که تا این حد سرش تو زندگی خودش باشه و بدون حاشیه فقط برای هدفش زندگی کنه
یکم فک کردم: ولی من یه دوستی دارم که دقیقا اینطوریه! حتی هدفمندتر از منه
شونههاشو انداخت بالا: نمیدونم کیو میگی ولی داسام انرژیهای زنونه تو زیاد بود، تو اگه میخواستی، میتونستی توجه پسرارو داشته باشی، میتونستی با گندهتر از من رل بزنی؛ اما انگار با وجود داشتن پیشنیازهای یه زندگی وسوسهانگیز، داشتی تو لاین خودت میروندی
ادامه دارد...
- ۱۵.۱k
- ۰۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط