..love or lust.. Part۱۱
☆عشق یا هوس★ [Part¹¹]
(ویو میسو)
درگیر افکارم بودم که یهو اون چشم های سردو خشنش
روم افتاد...
با ترس و دست پاچگی چشمامو ازش دزدیدم و به طنابی که به دستام بسته شده بود خیره شدم...
لحضه ای از ترس بدنم لرزید و به خودم لعنت میفرستادم که چرا باید بدون هیچ فکری و پامو تو این جهنم میزاشتم...
.
سعی در سرکوب کردن صدای تو سرم بودم که یهوو با سر به
یکی از افرادش اشاره کرد...
ناگهان حسی مملوح از ترس و کنجکاوی.. دورنم به وجود اومد و باعث شد با چشم هام تا جایی که میتونم اون فرد رو دنبال کنم..تا بفهمم قراره چه بلایی سرم بیاد....
من همیشه عاشق شخصیت مرد اصلی تو کتاب های دارک رومنس بودم..همیشه خدا ارزو داشتم حداقل یک بار این ارزو رو داشتم تا توسط یه مافیا دزدیده بشم... و.. الان دقیقا تو اون موقعیت گیر افتادم اونم با این فرق که دزدیده نشدم بلکه خوده لعنتیم بدون هیچ فکری اسیر یه مافیا کله شق شدم....
درسته ارزو کرده بودم..ولی....از بین اون همه آرزو..این ارزو غیر ممکن یجورایی ممکن شده بود.. البته با این فرق هم داره که این دنیای واقعی و هیچ عشقی درونش وجود نداره و من به جای خانوم عمارتش قراره عضوی از قربانی هاش بشم...
. برای من عشق وجود خارجی نداره... عشق بی معنا ترین کلمه در دایره لقتمه...
درستع حقیقت تلخه.. اما واقعیه...باید دنبال راه فرار میگشتم تا خودمو هرچه زود تر از این حصار مرگش
نجات بدم...
طاقتم تاق شده بود که یهوو دوتا از افرداش یه مرد زخمی کتک خوره رو به زور روی زمین می کشیدن و همراه خودشون میا وردن...
از شوک چشمام از حدقه زده بود بیرون...اون!..
اون پدرم بود!....
آخرین ذره شجاعتم با برخورد این تصویر یهویی به باد رفت...
.
سعی در جمع کردن ترس و بغضم بودم که یهو به سمت تنه زخمی پدرم رفت و
پاشو روی گلوش گذاشت و فشار داد..
صدای ضعیف زجه هاش کل خونه رو ورداشت....
با لحن غرق در خشم زیر لب غرید:
&: حالا با چشم های خودت میبینی جرعت پا گذاشتن رو خط قرمزام میتونه چه بهایی داشته باشه... بشینو تماشا کن عوضی غمار باز! ..(پوزخند).. هه... جدیدن زرنگ شدی... محموله مهم باندمو گم گور میکنی..ـوبعدش میدی دست اون دختر هر. زت محمولم آبش میکنه!.... پیش رفت کردی..(پوزخند)
.
بهت اخطار داده بودم..بهت گفته بودم از خیانت کارا بیزارم..اینو خوب میدونی...
اگه از کسی بیزار شم و کوچیک ترین خیانت ببینم دیگه هیچ چیز نمی تونه جولوی حذف کردنشو ازم بگیره...(پوزخند)
(ویو میسو)
فقد همین کم بود... اون عوضی داشت با خلافکارا کار می کرد...جدی جدی پا دوشون بود..
بغض حبس شده تو گلومو به زور قورتش دادم و با اخرین ذره شجاعتم گفتم..
میسو: تمومش کن!...با هم قد قوارت حرف بزن..نه با کسی که نا نداره حتی حرف بزنه.. تو با من طرفی!...
تا اینو گفتم یهوو
«ادامه دارد»
(ویو میسو)
درگیر افکارم بودم که یهو اون چشم های سردو خشنش
روم افتاد...
با ترس و دست پاچگی چشمامو ازش دزدیدم و به طنابی که به دستام بسته شده بود خیره شدم...
لحضه ای از ترس بدنم لرزید و به خودم لعنت میفرستادم که چرا باید بدون هیچ فکری و پامو تو این جهنم میزاشتم...
.
سعی در سرکوب کردن صدای تو سرم بودم که یهوو با سر به
یکی از افرادش اشاره کرد...
ناگهان حسی مملوح از ترس و کنجکاوی.. دورنم به وجود اومد و باعث شد با چشم هام تا جایی که میتونم اون فرد رو دنبال کنم..تا بفهمم قراره چه بلایی سرم بیاد....
من همیشه عاشق شخصیت مرد اصلی تو کتاب های دارک رومنس بودم..همیشه خدا ارزو داشتم حداقل یک بار این ارزو رو داشتم تا توسط یه مافیا دزدیده بشم... و.. الان دقیقا تو اون موقعیت گیر افتادم اونم با این فرق که دزدیده نشدم بلکه خوده لعنتیم بدون هیچ فکری اسیر یه مافیا کله شق شدم....
درسته ارزو کرده بودم..ولی....از بین اون همه آرزو..این ارزو غیر ممکن یجورایی ممکن شده بود.. البته با این فرق هم داره که این دنیای واقعی و هیچ عشقی درونش وجود نداره و من به جای خانوم عمارتش قراره عضوی از قربانی هاش بشم...
. برای من عشق وجود خارجی نداره... عشق بی معنا ترین کلمه در دایره لقتمه...
درستع حقیقت تلخه.. اما واقعیه...باید دنبال راه فرار میگشتم تا خودمو هرچه زود تر از این حصار مرگش
نجات بدم...
طاقتم تاق شده بود که یهوو دوتا از افرداش یه مرد زخمی کتک خوره رو به زور روی زمین می کشیدن و همراه خودشون میا وردن...
از شوک چشمام از حدقه زده بود بیرون...اون!..
اون پدرم بود!....
آخرین ذره شجاعتم با برخورد این تصویر یهویی به باد رفت...
.
سعی در جمع کردن ترس و بغضم بودم که یهو به سمت تنه زخمی پدرم رفت و
پاشو روی گلوش گذاشت و فشار داد..
صدای ضعیف زجه هاش کل خونه رو ورداشت....
با لحن غرق در خشم زیر لب غرید:
&: حالا با چشم های خودت میبینی جرعت پا گذاشتن رو خط قرمزام میتونه چه بهایی داشته باشه... بشینو تماشا کن عوضی غمار باز! ..(پوزخند).. هه... جدیدن زرنگ شدی... محموله مهم باندمو گم گور میکنی..ـوبعدش میدی دست اون دختر هر. زت محمولم آبش میکنه!.... پیش رفت کردی..(پوزخند)
.
بهت اخطار داده بودم..بهت گفته بودم از خیانت کارا بیزارم..اینو خوب میدونی...
اگه از کسی بیزار شم و کوچیک ترین خیانت ببینم دیگه هیچ چیز نمی تونه جولوی حذف کردنشو ازم بگیره...(پوزخند)
(ویو میسو)
فقد همین کم بود... اون عوضی داشت با خلافکارا کار می کرد...جدی جدی پا دوشون بود..
بغض حبس شده تو گلومو به زور قورتش دادم و با اخرین ذره شجاعتم گفتم..
میسو: تمومش کن!...با هم قد قوارت حرف بزن..نه با کسی که نا نداره حتی حرف بزنه.. تو با من طرفی!...
تا اینو گفتم یهوو
«ادامه دارد»
- ۱۰.۷k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط