..love or lust.. Part 12
☆عشق یا هوس★ [Part¹²]
(ویو میسو)
میسو: تمومش کن!..با هم قد قواره خودت حرف بزن نه با کسی که نا نداره حتی حرف بزنه تو با من طرفی نه اون!.
تا اینو گفتم یهوو پاشو از رو گلوی پدرم برداشت و صاف ایستاد و لحضه ای نفسشو با خشم بیرون داد و با چشمانی
به سیاهی کهربا و لحنی خونسرد و عصبی گف:..
&: اوکی!..موافقم...بیا باهم این مشکلو حلش کنیم..
(عصبی وترسناک)
تمام کلماتش مثل طمع ویسگی تلخ ولی به شدت پیشنهادی بود...
شاید یه روزی تونستم طمع تلخ واقعی ویسگی رو دوباره بچشم..وتا اون موقع کلی چیز بود که می خواستم امتحان کنم و ازشون لذت ببرم... وقتی بهش فکر میکنم میبینم موقع هایی که قلبم تیر نمی کشه بیشترین لذت دنیاست..
در این مورد بغضم میگرفت.. ولی.. فقد بخاطر این قلب باید از خیلی چیز ها دور می موندم..(بغض).. حتی ادم ها..
.
با کلمه مشکل یاد مشکل اصلیم افتادم و لحضه ای غرق در افکارم بودم و درحالی که سرم پایین بود و حاله کم رنگ شجاعتم تبدیل به بغض عظیم تبدیل شده بود.....
نمی دونستم چرا ولی...وقتی این مرد کنارم بود احساس ناتوانی کل وجودمو پر و مملوح از خودش میکرد....بیشتر ادم درونگرایی بودم و با کسی احساساتم رو در میون نمی زاشتم اما... از اینکه بخوام جلوی این مرد بی احساس رفتار کنم و شجاعانه حرف بزنم و خواسته هامو بر آورده کنم.. به شدت ناتوانی بر من قلبه می کرد... نمی دونم چرا ولی... دلم می خواست بی پروا باشم و ازادانه تصمیم بگیرم.. و بدون کنترل بر روی کلمات و بغضم گفتم:...
میسو:تو...همیشه اینقدر بدون فکر کردن به احساسات مردم و قربانی هات تصمیم میگری؟!..(بغض)
&:دلیلی نمی بینم که بخوام باهات مکالمه گرمی داشته باشم. اون وقت.. بهت جواب پس بدم؟!!(عصبی و کلافه)
.
انگار این مکالمه کلافش می کرد و
می خواست هرچه زود تر خواستش رو عملی کنه...
در گیر پیدا کردن کلمه و جمله درستی بودم که حد اقل این یکی جلوی وقوع احتمال های وحشت ناک تو سرم رو کم کنه ...
با قدم های بلد ولی ارومش..یعدفه از سیاه چاله افکارم بیرون کشیده شدم و افکار یهویی تو سرمو که از نگاه کردن و زل زدن بهش تنمو قل قلک میداد فورا پر هیز کردم و این کار باعث شد موهام رو صورتم پخش پلاشن و مانع خوندن افکارم از تو چشمام بشن...
از میون رده دیدم فقد تونستم بفهمم تو چند اینچیم ایستاده و حتی بدون نگاه کردن بهش میتونستم پوزخد حال بهم زنشو حس کنم.. که باعث میشد حس گرما از میون پاهام تا معدم بالا بیاد و تمام تنم به این گرما آقشته بشه...
تنم در انتظار ضربان بیشتری و پشت سره هم میزد که یهو بلاخره سکوت کوتاه و تاریکشو با کلمه ای که گفت شکسته شد...
«ادامه دارد»
لایک و کامنت؟؟؟!
(ویو میسو)
میسو: تمومش کن!..با هم قد قواره خودت حرف بزن نه با کسی که نا نداره حتی حرف بزنه تو با من طرفی نه اون!.
تا اینو گفتم یهوو پاشو از رو گلوی پدرم برداشت و صاف ایستاد و لحضه ای نفسشو با خشم بیرون داد و با چشمانی
به سیاهی کهربا و لحنی خونسرد و عصبی گف:..
&: اوکی!..موافقم...بیا باهم این مشکلو حلش کنیم..
(عصبی وترسناک)
تمام کلماتش مثل طمع ویسگی تلخ ولی به شدت پیشنهادی بود...
شاید یه روزی تونستم طمع تلخ واقعی ویسگی رو دوباره بچشم..وتا اون موقع کلی چیز بود که می خواستم امتحان کنم و ازشون لذت ببرم... وقتی بهش فکر میکنم میبینم موقع هایی که قلبم تیر نمی کشه بیشترین لذت دنیاست..
در این مورد بغضم میگرفت.. ولی.. فقد بخاطر این قلب باید از خیلی چیز ها دور می موندم..(بغض).. حتی ادم ها..
.
با کلمه مشکل یاد مشکل اصلیم افتادم و لحضه ای غرق در افکارم بودم و درحالی که سرم پایین بود و حاله کم رنگ شجاعتم تبدیل به بغض عظیم تبدیل شده بود.....
نمی دونستم چرا ولی...وقتی این مرد کنارم بود احساس ناتوانی کل وجودمو پر و مملوح از خودش میکرد....بیشتر ادم درونگرایی بودم و با کسی احساساتم رو در میون نمی زاشتم اما... از اینکه بخوام جلوی این مرد بی احساس رفتار کنم و شجاعانه حرف بزنم و خواسته هامو بر آورده کنم.. به شدت ناتوانی بر من قلبه می کرد... نمی دونم چرا ولی... دلم می خواست بی پروا باشم و ازادانه تصمیم بگیرم.. و بدون کنترل بر روی کلمات و بغضم گفتم:...
میسو:تو...همیشه اینقدر بدون فکر کردن به احساسات مردم و قربانی هات تصمیم میگری؟!..(بغض)
&:دلیلی نمی بینم که بخوام باهات مکالمه گرمی داشته باشم. اون وقت.. بهت جواب پس بدم؟!!(عصبی و کلافه)
.
انگار این مکالمه کلافش می کرد و
می خواست هرچه زود تر خواستش رو عملی کنه...
در گیر پیدا کردن کلمه و جمله درستی بودم که حد اقل این یکی جلوی وقوع احتمال های وحشت ناک تو سرم رو کم کنه ...
با قدم های بلد ولی ارومش..یعدفه از سیاه چاله افکارم بیرون کشیده شدم و افکار یهویی تو سرمو که از نگاه کردن و زل زدن بهش تنمو قل قلک میداد فورا پر هیز کردم و این کار باعث شد موهام رو صورتم پخش پلاشن و مانع خوندن افکارم از تو چشمام بشن...
از میون رده دیدم فقد تونستم بفهمم تو چند اینچیم ایستاده و حتی بدون نگاه کردن بهش میتونستم پوزخد حال بهم زنشو حس کنم.. که باعث میشد حس گرما از میون پاهام تا معدم بالا بیاد و تمام تنم به این گرما آقشته بشه...
تنم در انتظار ضربان بیشتری و پشت سره هم میزد که یهو بلاخره سکوت کوتاه و تاریکشو با کلمه ای که گفت شکسته شد...
«ادامه دارد»
لایک و کامنت؟؟؟!
- ۵.۲k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط