p
#p10
حالا دیگه اون دوتا بچه بزرگ شده بودن رز ۱۳ ساله و کوک ۱۷ ساله ولی یه مشکلی بود تقریبا وقتی رز هشت سالش بود رونا با مدیر بهزیستی دعواش شد چون میخواستن رز رو بیرون کنن و رونا همچین اجازه ای به مدیر نمیداد و بعد خانوم کیم اونو از بهزیستی بیرون کرد رز و کوک هم که وابسته رونا بودن باهاش رفتن رونا با پولی که داشت تونست یه خونه اجازه ای ۶۰ متری بخره و توش با رز و کوک زندگی کنه رونا بعد از اینکه خونه گرفت رفت دنبال کار و تویه مغازه لباس فروشی کار کرد تا هم خرج خودش هم خرج اون دوتا کوچولو رو بده روزی که رونا رفت همه داشتن گریه میکردن رز نمیتونست از سومی جدا شه چون باهم خیلی صمیمی بودن آخرین حرفایی که به هم زدن این بود
سومی:امیدوارم بازم هم دیگر رو ببینیم اگه روزی از اینجا اومدم بیرون اولین کاری که میکنم دنبال تو میگردم دوست خوبم
رز گوله گوله اشک میریخت و سرشو تکون داد به نشونه باشه و بعد از هم جدا شدن
همه:خاله رونا(گریه)
رونا:خدافظ عزیزای دلم بهتون سر میزنم بریم خوشگلام
رز تو راه گریه میکرد و اشک میریخت کوک سمت رونا رفت و بغلش کرد و اونو از رو زمین جدا کرد
کوک:گریه نکن خوشگلم همه چی درست میشه
......
زمان حال:
در کنار رونا کوک هم کار میکرد تویه کافه کار میکرد و رز هم کمکش میکرد و حالا که خوندن نوشتن بلد بود تویه دفترچه حرفاشو مینوشت کوک سفارشارو مینوشت و رز براشون میبرد روزی از همین روزا چهار تا مرد وارد کافه شدن چهار تا مرد مشکی پوش و درشت هیکل
رونا:کوک پسرم برو سفارشا اون میز رو بگیر
کوک:چشم
پسرک سمت اون چهار تا مرد رفت و ازشون سفارش گرفت
کوک:چی میل دارید آقایون
...برا هممون قهوه فرانسوی بیار هر چهارتا تلخ باشه
کوک:چشم قربان چیزه دیگه ای لازم ندارید؟
....نه میتونی بری
پسرک از اونا دور شد پسر که از اونجا دور شد مردی که بینشون روزنامه دستش بود روزنامه رو پایین آورد و به کوک نگاه کرد در گوش مرد کناریش چیزی گفت
رز بلند شد و منتظر موند تا کوک سفارش هارو بده دختر دفترچشو در آورد و چیزی توش نوشت و به کوک نشون داد
رز(کوک اون مردای اونجا چرا دارن بهت نگاه میکنن؟)
کوک:چرا همچین فکری میکنی دختر کوچولو
رز(بد نگاه میکنن)
حالا دیگه اون دوتا بچه بزرگ شده بودن رز ۱۳ ساله و کوک ۱۷ ساله ولی یه مشکلی بود تقریبا وقتی رز هشت سالش بود رونا با مدیر بهزیستی دعواش شد چون میخواستن رز رو بیرون کنن و رونا همچین اجازه ای به مدیر نمیداد و بعد خانوم کیم اونو از بهزیستی بیرون کرد رز و کوک هم که وابسته رونا بودن باهاش رفتن رونا با پولی که داشت تونست یه خونه اجازه ای ۶۰ متری بخره و توش با رز و کوک زندگی کنه رونا بعد از اینکه خونه گرفت رفت دنبال کار و تویه مغازه لباس فروشی کار کرد تا هم خرج خودش هم خرج اون دوتا کوچولو رو بده روزی که رونا رفت همه داشتن گریه میکردن رز نمیتونست از سومی جدا شه چون باهم خیلی صمیمی بودن آخرین حرفایی که به هم زدن این بود
سومی:امیدوارم بازم هم دیگر رو ببینیم اگه روزی از اینجا اومدم بیرون اولین کاری که میکنم دنبال تو میگردم دوست خوبم
رز گوله گوله اشک میریخت و سرشو تکون داد به نشونه باشه و بعد از هم جدا شدن
همه:خاله رونا(گریه)
رونا:خدافظ عزیزای دلم بهتون سر میزنم بریم خوشگلام
رز تو راه گریه میکرد و اشک میریخت کوک سمت رونا رفت و بغلش کرد و اونو از رو زمین جدا کرد
کوک:گریه نکن خوشگلم همه چی درست میشه
......
زمان حال:
در کنار رونا کوک هم کار میکرد تویه کافه کار میکرد و رز هم کمکش میکرد و حالا که خوندن نوشتن بلد بود تویه دفترچه حرفاشو مینوشت کوک سفارشارو مینوشت و رز براشون میبرد روزی از همین روزا چهار تا مرد وارد کافه شدن چهار تا مرد مشکی پوش و درشت هیکل
رونا:کوک پسرم برو سفارشا اون میز رو بگیر
کوک:چشم
پسرک سمت اون چهار تا مرد رفت و ازشون سفارش گرفت
کوک:چی میل دارید آقایون
...برا هممون قهوه فرانسوی بیار هر چهارتا تلخ باشه
کوک:چشم قربان چیزه دیگه ای لازم ندارید؟
....نه میتونی بری
پسرک از اونا دور شد پسر که از اونجا دور شد مردی که بینشون روزنامه دستش بود روزنامه رو پایین آورد و به کوک نگاه کرد در گوش مرد کناریش چیزی گفت
رز بلند شد و منتظر موند تا کوک سفارش هارو بده دختر دفترچشو در آورد و چیزی توش نوشت و به کوک نشون داد
رز(کوک اون مردای اونجا چرا دارن بهت نگاه میکنن؟)
کوک:چرا همچین فکری میکنی دختر کوچولو
رز(بد نگاه میکنن)
- ۴.۳k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط