p

#p9

رونا:کوک؟پسرم؟
ولی کوک خیلی سریع از اونجا رفت رونا با تعجب به رفتن کوک نگاه کرد و نفس عمیقی کشید
رونا:پسر کوچولوی مهربونم
رز سمت رونا رفت با ندیدن کوک به رونا نگاه کرد
رونا:کوک رفت تو اتاق برو پیشش
رز دویید سمت اتاقشون و سومی هم رفت تو اتاق خودش رز تا وارد اتاق شد با چهره ناراحت کوک مواجه شد شاید نتونه حرف بزنه ولی خوب حال آدمارو می‌فهمه و همینطور حال کوکیش رز سمت پسر کوچولو رفت و رو تخت کنارش نشست
کوک:چیه فندوقم؟
دختر کوچولو اخمی کرد و صورت کوک رو با دستایه کوچولوش گرفت سرشو به نشونه اینکه چرا ناراحته تکون داد
کوک:چیزی نیست کوچولوم من حالم خوبه
پسرک دختر کوچولو رو تو بغلش گرفت و محکم فشارش داد که جیغش در اومد
کوک:باشه ببخشید
دخترک هم همون‌طور تو بغل کوک موند
کسی چه می‌دونه شاید اون ها کنار هم بمونن اما قطعا با کلی سختی......
دیدگاه ها (۲)

#p10حالا دیگه اون دوتا بچه بزرگ شده بودن رز ۱۳ ساله و کوک ۱۷...

#p11هم دارید؟کوک:عا خانوم اینجا سیگار ممنوعه چه برسه به اینک...

#p7رز نمی‌تونست حرف بزنه وگرنه همه چیو می‌گفت و فقط گریه کرد...

#6همه از سر میز کنار رفتن رز با خودش دور اتاق میچرخید که چشم...

בو پـآرتــے؋ـــرבآےِ بــבون تـوپـآرتـــہ : ۱زندگی خوبی داشتن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط