#Gentlemans_husband
#Season_two
#part_143
مادر سری تکون داد و با لبخندی به من از اتاق خارج شد
جونگکوک دستی توی موهاش کشیدو سمت تخت اومد
_پات چطوره
خوبم
_همون پاییه که اون شب لعنتی شیشه رفت توش؟
سری به نشونه تایید تکون دادم
روی تخت کنارم نشست...
(چند ساعت بعد)
همه منتظر بودیم تا عمه بزرگ بیاد
تا الان فهمیده بودم چقد این عمه بزرگه سختگیرو رو مخه!
با صدای زنگ همه نگاها سمت در حیاط کشیده شد
لوکا سمت در رفتو بازش کرد
دوتا ماشین مشکی رنگ بزرگو شیک وارد حیاط شدن
وقتی ماشین ترمز کرد لوکا و یکی دیگه از خدمتکارا که امروز باهاش اشنا شده بودم در ماشین رو باز کردن
یه زن مشکی پوش خوشتیپو اخمو از ماشین پیاده شد
و پشت بندش یه دختر تقریبا 20تا23 ساله هم از ماشین پیاده شد
پدرجون، مادرجون، نامجون و جونگکوک به استقبالشون رفتن
منم به رسم ادب همراهشون رفتم
مادرجون همون زنه مشکی پوش رو اروم ب/غل کردو باهاش احوال پرسی کرد.
ولی اون زنه شاخ بازی درمیاوردو سرد جواب میداد! پوفیوز.
حیف مهربونی مادر جون که برای این زن مغرور خرج میشد.
عمه بزرگ سمت نامجون رفتو ب/غلش کرد
وگفت
«رسیدن بخیر عزیزم!»
نامجون جواب داد
_ممنونم عمه جان
عمه بزرگ لبخندی زدو سمت جونگکوک رفت.
_بهبه ببین کی اینجاست! جونگکوک ما چطوره پسرم؟
به وضوح میدیدم که انگار از دیدن جونگکوک بیشتر از نامجون خوشحال شده!
_سلام عمه بزرگ ممنون شما خوبین؟
_خداروشکر خوبیم پسرم
و در اخر چشمش به من افتاد
_این کیه؟ خدمتکار جدیده یا..
با حرفش نفسم توی سیـ..نه حبس شد
مطمئنم داشت دود از گوشام بلند میشد!
جونگکوک پرید وسط حرفش
_همسرم هستن
اخه زنیکه دو هزاری با این تیپم میگی خدمتکار؟ ینی باور کنم از قصد نگفتی؟
اخمای عمه بزرگه سریع رفت توی همو با یه پوزخند سمتم اومد
_پس تو همون دختری
_ لیلی هستم
_اها لیلی.... خوشبختم
_ همچنین عمه بزرگ
چرا رفتارش عجیب بود؟
همون دختری که همراه عمه بزرگ از ماشین پیاده شد سمت جونگکوک رفت.. چقد بی ادب!
دستشو جلو اوردو رو به جونگکوک گفت
_سلام عزیزم خوبی... خیلی وقت بود ندیده بودمت دلم برات تـ..نگ شده بود!
بله؟؟؟
عزیزم؟ دلم برات تنگ شده بودو زهر مار دختریه نچسب!!
جونگکوک به اجبار باهاش دست دادو بهش سلام کرد
لوکا چمدوناشون رو برد داخل خونه و پشت بندش یه ماشین دیگه وارد حیاط شد
170 لایک
#Season_two
#part_143
مادر سری تکون داد و با لبخندی به من از اتاق خارج شد
جونگکوک دستی توی موهاش کشیدو سمت تخت اومد
_پات چطوره
خوبم
_همون پاییه که اون شب لعنتی شیشه رفت توش؟
سری به نشونه تایید تکون دادم
روی تخت کنارم نشست...
(چند ساعت بعد)
همه منتظر بودیم تا عمه بزرگ بیاد
تا الان فهمیده بودم چقد این عمه بزرگه سختگیرو رو مخه!
با صدای زنگ همه نگاها سمت در حیاط کشیده شد
لوکا سمت در رفتو بازش کرد
دوتا ماشین مشکی رنگ بزرگو شیک وارد حیاط شدن
وقتی ماشین ترمز کرد لوکا و یکی دیگه از خدمتکارا که امروز باهاش اشنا شده بودم در ماشین رو باز کردن
یه زن مشکی پوش خوشتیپو اخمو از ماشین پیاده شد
و پشت بندش یه دختر تقریبا 20تا23 ساله هم از ماشین پیاده شد
پدرجون، مادرجون، نامجون و جونگکوک به استقبالشون رفتن
منم به رسم ادب همراهشون رفتم
مادرجون همون زنه مشکی پوش رو اروم ب/غل کردو باهاش احوال پرسی کرد.
ولی اون زنه شاخ بازی درمیاوردو سرد جواب میداد! پوفیوز.
حیف مهربونی مادر جون که برای این زن مغرور خرج میشد.
عمه بزرگ سمت نامجون رفتو ب/غلش کرد
وگفت
«رسیدن بخیر عزیزم!»
نامجون جواب داد
_ممنونم عمه جان
عمه بزرگ لبخندی زدو سمت جونگکوک رفت.
_بهبه ببین کی اینجاست! جونگکوک ما چطوره پسرم؟
به وضوح میدیدم که انگار از دیدن جونگکوک بیشتر از نامجون خوشحال شده!
_سلام عمه بزرگ ممنون شما خوبین؟
_خداروشکر خوبیم پسرم
و در اخر چشمش به من افتاد
_این کیه؟ خدمتکار جدیده یا..
با حرفش نفسم توی سیـ..نه حبس شد
مطمئنم داشت دود از گوشام بلند میشد!
جونگکوک پرید وسط حرفش
_همسرم هستن
اخه زنیکه دو هزاری با این تیپم میگی خدمتکار؟ ینی باور کنم از قصد نگفتی؟
اخمای عمه بزرگه سریع رفت توی همو با یه پوزخند سمتم اومد
_پس تو همون دختری
_ لیلی هستم
_اها لیلی.... خوشبختم
_ همچنین عمه بزرگ
چرا رفتارش عجیب بود؟
همون دختری که همراه عمه بزرگ از ماشین پیاده شد سمت جونگکوک رفت.. چقد بی ادب!
دستشو جلو اوردو رو به جونگکوک گفت
_سلام عزیزم خوبی... خیلی وقت بود ندیده بودمت دلم برات تـ..نگ شده بود!
بله؟؟؟
عزیزم؟ دلم برات تنگ شده بودو زهر مار دختریه نچسب!!
جونگکوک به اجبار باهاش دست دادو بهش سلام کرد
لوکا چمدوناشون رو برد داخل خونه و پشت بندش یه ماشین دیگه وارد حیاط شد
170 لایک
- ۱۶.۹k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط