Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#Season_two
#part_144
منتظر نموندم ببینم کیه و یه راس سمت خونه پا تند کردم.
به اندازه کافی همین عمه و ای دختریه نچسب رو مخم رفته بودن
هنوز پامو توی خونه نزاشته بودم که صدای پچ پچیو درست کنار گوشم احساس کردم
_اوه اوه زن داداش انگار عمه بزرگ باهات حال نمیکنه!
حرصی نگاهی به نامجون انداختم
_خب که چی؟.. با تو حال میکنه بسه
بی حوصله سمت اشپزخونه رفتم
سلین دستش بند بود و اصلا وقت نداشت باهاش صحبت کنم!
اجباراً سمت پذیرایی رفتم و کنارشون روی مبلا سلطنتی نشستم
گاهی سنگینی
نگاهشون(عمه بزرگ و دخترش لینا)
رو روی خودم حس میکردم
ولی وقتی بهشون نگاه میکردم میدیدم دارن برام چشمو ابرو میان!
اینا دیگه چقد نچسبن !
توی همین فکرا بودم که دیدم گروهی زنو مرد باهم از در وارد شدن
چقدم تعدادشون زیاد بود!
باز خوبه تیپم مناسب بود
بگذریم
نگاهم رو دادم به مهمونا.
این خونه یا بهتر بگم این عمارت به اندازه ای بزرگ بود که میتونست ده برابر این تعدادو هم توی خودش جا بده
سریع بلند شدم و سمت در ورودی رفتم
با گرمی با همشون سلام احوال پرسی کردم.
اینکه میدونستم اونا منو به چشم یه ادم کوچیک نمیبینن و قضیه اجباری بودن ازدواج رو نمیدونن حس خوبی بهم میداد.
حدودا 4 مرد تقریباً همسن پدرجون
و همچنین 5زن همراه چنتا بچه کوچولو و چندتا دختر که تقریباً همسن خودم میشدن، به جمع پیوستن
بعضیاشون رو به سمت دیگه ی عمارت بردن
و بعضیای دیگه هم همونجا کنار عمه بزرگ نشستن
هیچ کدوم رو نمیشناختم و جو حسابی برام معذب کننده بود
با چشم دنبال سلین گشتم ولی نبود.
یهو حس کردم دستی از پشت روی کم/رم نشسته
هینی کشیدم و به پشت سرم زل زدم
170 لایک
#Season_two
#part_144
منتظر نموندم ببینم کیه و یه راس سمت خونه پا تند کردم.
به اندازه کافی همین عمه و ای دختریه نچسب رو مخم رفته بودن
هنوز پامو توی خونه نزاشته بودم که صدای پچ پچیو درست کنار گوشم احساس کردم
_اوه اوه زن داداش انگار عمه بزرگ باهات حال نمیکنه!
حرصی نگاهی به نامجون انداختم
_خب که چی؟.. با تو حال میکنه بسه
بی حوصله سمت اشپزخونه رفتم
سلین دستش بند بود و اصلا وقت نداشت باهاش صحبت کنم!
اجباراً سمت پذیرایی رفتم و کنارشون روی مبلا سلطنتی نشستم
گاهی سنگینی
نگاهشون(عمه بزرگ و دخترش لینا)
رو روی خودم حس میکردم
ولی وقتی بهشون نگاه میکردم میدیدم دارن برام چشمو ابرو میان!
اینا دیگه چقد نچسبن !
توی همین فکرا بودم که دیدم گروهی زنو مرد باهم از در وارد شدن
چقدم تعدادشون زیاد بود!
باز خوبه تیپم مناسب بود
بگذریم
نگاهم رو دادم به مهمونا.
این خونه یا بهتر بگم این عمارت به اندازه ای بزرگ بود که میتونست ده برابر این تعدادو هم توی خودش جا بده
سریع بلند شدم و سمت در ورودی رفتم
با گرمی با همشون سلام احوال پرسی کردم.
اینکه میدونستم اونا منو به چشم یه ادم کوچیک نمیبینن و قضیه اجباری بودن ازدواج رو نمیدونن حس خوبی بهم میداد.
حدودا 4 مرد تقریباً همسن پدرجون
و همچنین 5زن همراه چنتا بچه کوچولو و چندتا دختر که تقریباً همسن خودم میشدن، به جمع پیوستن
بعضیاشون رو به سمت دیگه ی عمارت بردن
و بعضیای دیگه هم همونجا کنار عمه بزرگ نشستن
هیچ کدوم رو نمیشناختم و جو حسابی برام معذب کننده بود
با چشم دنبال سلین گشتم ولی نبود.
یهو حس کردم دستی از پشت روی کم/رم نشسته
هینی کشیدم و به پشت سرم زل زدم
170 لایک
- ۱۷.۸k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط