سایهی سه و سه دقیقه قسمت چهاردهم

سایه‌ی سه و سه دقیقه: قسمت چهاردهم

تق!
در یهویی باز شد.

«ا‌.ت! 😍 بیداااار شووو! صبح بخیررر!» sooa

سوا با یه لبخند گنده پرید توی اتاق، یه سینی صبحونه دستش بود.

«ببین چی برات گرفتم! املت، قهوه، نون تازه...» (ابرو بالا انداخت)

ا‌.ت با چشم‌های گرد:

«سوا... تو اینجا چیکار می‌کنی؟! اصلاً اینجا چیکار می‌کنیم؟!»a.t

سوا سینی رو گذاشت رو میز، دست به کمر زد:

«چی چی چیکار می‌کنیم؟ توی هتلی، داری زندگی می‌کنی، معلومه! 😏»

«دیشب... من...» a.t(صورتش قرمز شد، حرفشو خورد)

سوا یه نگاه موذی انداخت:

«آهاااا! بالاخره چیزی یادته، نه؟» (خندید)

«نه... یعنی... خب...» a.t (صورتشو با دو دست گرفت، بیشتر قرمز شد)

سوا خم شد نزدیک گوشش:

«نگران نباش، من که چیزی ندیدم... فقط اینو دیدم که رئیس دستتو گرفته بود و داشت می‌بردت سمت ماشین. 👀»

ا‌«چـ... چی؟!» a.t (پشماش ریخت)

سوا: «ای بابا چرا انقدر رنگت قرمز شد؟! نکنه دیشب یه چیزی... اوووووه!» (بلند خندید)

ا‌«خفه شو سوا!» a.t (بالش برداشت پرتاب کرد سمتش)

سوا بالارو گرفت، قهقه زد:

«باشه باشه... فقط بدون، خیلی باحال بودی دیشب. همه فکر کردن بالاخره تو هم آدم شدی 😏😂»

ا‌.ت نشست روی تخت، دستشو گذاشت روی پیشونیش

«وای خدا... من باید بدونم دقیقاً چی شد...»a.t

سوا با خنده زد پشت شونه‌ش:

« بپرس از خود رئیس دیگه! نترس، شاید ایندفعه اون بوسیدتت » (چشمک)

«سواااااا! 😳»a.t
دیدگاه ها (۰)

سایه‌ی سه و سه دقیقه: قسمت پانزدهما‌.ت بعد از مسخره‌بازی‌های...

سایه‌ی سه و سه دقیقه: قسمت شانزدهماداره تاریک بود. چراغ اتاق...

سایه‌ی سه و سه دقیقه: قسمت سیزدهمنور خورشید از لای پرده‌ها ا...

فیک ازدواج اجباری(پارت۳۷)

⁶⁵یونجو: “عمو، میشه یه سوال بپرسم؟”کوک: “جانم؟”یونجو: “از تن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط