ادامه p
ادامه p16
یا اشتباهی منو گذاشتی اینجا، چون نمیتونستی با اون باشی؟
کوک برگشت. صورتش از همیشه جدیتر بود.
گفت:
— نمیدونم.
سواه انگار از درون شکسته بود.
دستش روی سینهش، اشک توی چشمش حلقه زد ولی دیگه نمیخواست جلو کوک ضعیف دیده شه.
کیفشو برداشت، رفت سمت در.
— تو اونو میخوای... ولی اون هیچوقت بهت نگاه نمیکنه اونطوری که من میکنم.
اون یه آینهست برای غرورت، ولی من… من واقعاً عاشقت بودم.
این فرقشه کوک.
در رو محکم بست و رفت.
سکوتی تلخ نشست تو خونه.
کوک، نفسشو داد بیرون، رفت سمت مبل، خودشو انداخت روش.
احساس خالی بودن داشت. مثل ته یه لیوان که سالها قطرهقطره خالی شده.
چند دقیقه بعد، صدای تقتق کوچیکی اومد.
بم، با گوشهای خوابیده، یواش از پشت در اومد.
رفت نزدیک مبل، پرید رو پاهای کوک و خودشو مچاله کرد.
کوک، دستی روی سرش کشید و گفت:
— ببخشید میدونم از صدای بلند متنفری ولی با اینحال صدامو بردم بالا ببخشید کوچولوی بابا
دستش آروم با موهای بافتهش بازی کرد.
هنوز بازش نکرده بود…
و تو دلش، برای اولین بار، جرات کرد بپرسه:
"اگه پیش اون بودم، باز همهچی این شکلی میشد؟"
***
نور آفتاب از پنجرههای بلند شرکت افتاده بود روی کف چوبی و فضای آرامی رو ساخته بود. ات با یه گیرهی سیمی موهاشو جمع کرده بود بالا، پشت لپتاپ خم شده بود، ولی برقها مدام نوسان داشتن.
با اخم، کنترل برق اضطراری رو از روی میز برداشت و بلند شد، رفت سمت کلید برق تا چک کنه سیستم بالا پایین نمیپره.
در همین حین، صدای در اومد و بدون اینکه برگرده، گفت:
– در بازه، بیا تو.
کوک وارد شد. تیشرت مشکی ساده، موها کمی شلخته، ولی صورتش خستهتر از همیشه بود. بدون حرف، رفت نشست روی مبل روبهرو، پاهاشو باز گذاشت و با یه آه بلند ولو شد.
کوک با صدای گرفته اما صمیمی:
– بحثم شد با سو اه.
ات هنوز پشت بهش بود و داشت برقها رو چک میکرد، ولی گفت:
– سر چی این بار؟
کوک:
ادامش در کامنتا
یا اشتباهی منو گذاشتی اینجا، چون نمیتونستی با اون باشی؟
کوک برگشت. صورتش از همیشه جدیتر بود.
گفت:
— نمیدونم.
سواه انگار از درون شکسته بود.
دستش روی سینهش، اشک توی چشمش حلقه زد ولی دیگه نمیخواست جلو کوک ضعیف دیده شه.
کیفشو برداشت، رفت سمت در.
— تو اونو میخوای... ولی اون هیچوقت بهت نگاه نمیکنه اونطوری که من میکنم.
اون یه آینهست برای غرورت، ولی من… من واقعاً عاشقت بودم.
این فرقشه کوک.
در رو محکم بست و رفت.
سکوتی تلخ نشست تو خونه.
کوک، نفسشو داد بیرون، رفت سمت مبل، خودشو انداخت روش.
احساس خالی بودن داشت. مثل ته یه لیوان که سالها قطرهقطره خالی شده.
چند دقیقه بعد، صدای تقتق کوچیکی اومد.
بم، با گوشهای خوابیده، یواش از پشت در اومد.
رفت نزدیک مبل، پرید رو پاهای کوک و خودشو مچاله کرد.
کوک، دستی روی سرش کشید و گفت:
— ببخشید میدونم از صدای بلند متنفری ولی با اینحال صدامو بردم بالا ببخشید کوچولوی بابا
دستش آروم با موهای بافتهش بازی کرد.
هنوز بازش نکرده بود…
و تو دلش، برای اولین بار، جرات کرد بپرسه:
"اگه پیش اون بودم، باز همهچی این شکلی میشد؟"
***
نور آفتاب از پنجرههای بلند شرکت افتاده بود روی کف چوبی و فضای آرامی رو ساخته بود. ات با یه گیرهی سیمی موهاشو جمع کرده بود بالا، پشت لپتاپ خم شده بود، ولی برقها مدام نوسان داشتن.
با اخم، کنترل برق اضطراری رو از روی میز برداشت و بلند شد، رفت سمت کلید برق تا چک کنه سیستم بالا پایین نمیپره.
در همین حین، صدای در اومد و بدون اینکه برگرده، گفت:
– در بازه، بیا تو.
کوک وارد شد. تیشرت مشکی ساده، موها کمی شلخته، ولی صورتش خستهتر از همیشه بود. بدون حرف، رفت نشست روی مبل روبهرو، پاهاشو باز گذاشت و با یه آه بلند ولو شد.
کوک با صدای گرفته اما صمیمی:
– بحثم شد با سو اه.
ات هنوز پشت بهش بود و داشت برقها رو چک میکرد، ولی گفت:
– سر چی این بار؟
کوک:
ادامش در کامنتا
- ۲.۳k
- ۲۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط