♠🩸★My Vampire Lover★🩸♠
[Part¹]
(ویو ا. ت)
امروزقرار بود نیکی برام لوکیشن کافه ای که توش کار میکنه رو بفرسته تا باهم روی پروژه ای که از طرف شرکت باهم شریک بودیم روش کار کنیم...
اون لحضه خجالت تمام وجودمو در بر گرفته بود ویهو باعث میشد گونه هام به رنگ تمشک سرخ دربیان...
این حس پرستیدنی درست یک ساله درونم جوونه زده و باهربار لمس جوونه های عشقش رو درونم رشد میداد...
برای خودمم سخت بود قبول کردنش..ولی...بعد اون شب که مست بودم... گردنمو به عنوان یادگاری بوسید و بهم گف
قراره باز یادگاری داشته باشم...منظورشو نمیفهمیدم....
ولی مشتاق اون یادگاری بودم.
چند مین بود که داشتم با لوکیشنی که فرستاده بود کوچه هارو بالا پایین میکردم..،کلافه شده بودم و به خودم لعنت میفرستادم که چرا قبول نکردم باهاش برم و بخاطر یه سناریو کثیف عاشقانه تو مغزم..در خواست با اون همراه شدن رو رد کرده بودم و یه بهنو یه بچگانه آورده بودم...
ماشینو گوشه ای پارک کردم و سرمو به فرمون تکیه دادم و لحضه ای چشم هامو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و بوی شدید ناگهانی خون ریه هامو پر کرد.... لحضه ای ترس از معدم شدت گرفت و به گلوم رسید و کم بود با گره خوردن دور گلوم خفم کنه...
دوتا دستامو دور گردنم حلقه کردم..و در تلاش برای حس کردن مزه تلخ خون تو دهنم بودم...ولی به طرزعجیبی...هیچ خونریزی داخلی نداشتم...(شوک وترس)
با برخورد تقه ای به شیشه ماشین با ترس به طرف شیشه چرخیدم....خودش بود... اون.. اون نیکی بود.... یعنی اومده دنبالم!...
خشکم زده بودم که یهو در ماشینو باز کرد وبا لبخند شیرینش که از لب هاش پاک نمیشد گف..
★: نمی خوای بیای پایین ا. ت؟!(مهربون و لبخند) ا. ت: چ. چرا!.. الان میام(لبخند)...
از ماشین پیاده شدمو و با تعجب گفتم:..
ا. ت:تو اینجا چی کار میکنی؟...مگه لوکیشن جای دیگه نبود!؟
★:درسته اینجا اون مکان مد نظرم نیست ولی لوکیشن اشتباهی بود...نگران شدم بلایی سرت بیاد و تو شهر بزرگ نیویورک گم شی...
بعد مکث کوتاهی اعتراف کرده بود که با لوکیشن اشتباهی ایسگام کرده بود و نگران بود بلایی سرم بیاد...وایییی(ذوق)
سعی در کنترل ذوقم بودم که یهو سرشو پایین انداخت و لبخند خجالتی رو لب هاش نقش گرفت....
دیگه هیچ کنترلی روی ذوقم نداشتم و بدون اینکه بدونم دارم چی کار میکنم.. روی نوک پاهام وایسادم و دست هامو دور گردنش حلقه کردم و بوسه کوتاهی روی گونش کاشتم و با لبخند رضایت گفتم: یادگاریت داشت یادم می رفت
برعکس انتظارم... به جای پیداشدن جای شوک و تعجب روی صورتش... حس شیطنت و درخواست دوباره این بوسه به روش کثیفش رو درون چشم هاش موج میزد....
با برخورد با این حس گرمای شدیدی درونم زنده شد و از لای پام تا راه گلوم رو سوزوند...
انگار اونم همین حس رو داشت....
( پارت ۲هم داره)(:
[Part¹]
(ویو ا. ت)
امروزقرار بود نیکی برام لوکیشن کافه ای که توش کار میکنه رو بفرسته تا باهم روی پروژه ای که از طرف شرکت باهم شریک بودیم روش کار کنیم...
اون لحضه خجالت تمام وجودمو در بر گرفته بود ویهو باعث میشد گونه هام به رنگ تمشک سرخ دربیان...
این حس پرستیدنی درست یک ساله درونم جوونه زده و باهربار لمس جوونه های عشقش رو درونم رشد میداد...
برای خودمم سخت بود قبول کردنش..ولی...بعد اون شب که مست بودم... گردنمو به عنوان یادگاری بوسید و بهم گف
قراره باز یادگاری داشته باشم...منظورشو نمیفهمیدم....
ولی مشتاق اون یادگاری بودم.
چند مین بود که داشتم با لوکیشنی که فرستاده بود کوچه هارو بالا پایین میکردم..،کلافه شده بودم و به خودم لعنت میفرستادم که چرا قبول نکردم باهاش برم و بخاطر یه سناریو کثیف عاشقانه تو مغزم..در خواست با اون همراه شدن رو رد کرده بودم و یه بهنو یه بچگانه آورده بودم...
ماشینو گوشه ای پارک کردم و سرمو به فرمون تکیه دادم و لحضه ای چشم هامو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و بوی شدید ناگهانی خون ریه هامو پر کرد.... لحضه ای ترس از معدم شدت گرفت و به گلوم رسید و کم بود با گره خوردن دور گلوم خفم کنه...
دوتا دستامو دور گردنم حلقه کردم..و در تلاش برای حس کردن مزه تلخ خون تو دهنم بودم...ولی به طرزعجیبی...هیچ خونریزی داخلی نداشتم...(شوک وترس)
با برخورد تقه ای به شیشه ماشین با ترس به طرف شیشه چرخیدم....خودش بود... اون.. اون نیکی بود.... یعنی اومده دنبالم!...
خشکم زده بودم که یهو در ماشینو باز کرد وبا لبخند شیرینش که از لب هاش پاک نمیشد گف..
★: نمی خوای بیای پایین ا. ت؟!(مهربون و لبخند) ا. ت: چ. چرا!.. الان میام(لبخند)...
از ماشین پیاده شدمو و با تعجب گفتم:..
ا. ت:تو اینجا چی کار میکنی؟...مگه لوکیشن جای دیگه نبود!؟
★:درسته اینجا اون مکان مد نظرم نیست ولی لوکیشن اشتباهی بود...نگران شدم بلایی سرت بیاد و تو شهر بزرگ نیویورک گم شی...
بعد مکث کوتاهی اعتراف کرده بود که با لوکیشن اشتباهی ایسگام کرده بود و نگران بود بلایی سرم بیاد...وایییی(ذوق)
سعی در کنترل ذوقم بودم که یهو سرشو پایین انداخت و لبخند خجالتی رو لب هاش نقش گرفت....
دیگه هیچ کنترلی روی ذوقم نداشتم و بدون اینکه بدونم دارم چی کار میکنم.. روی نوک پاهام وایسادم و دست هامو دور گردنش حلقه کردم و بوسه کوتاهی روی گونش کاشتم و با لبخند رضایت گفتم: یادگاریت داشت یادم می رفت
برعکس انتظارم... به جای پیداشدن جای شوک و تعجب روی صورتش... حس شیطنت و درخواست دوباره این بوسه به روش کثیفش رو درون چشم هاش موج میزد....
با برخورد با این حس گرمای شدیدی درونم زنده شد و از لای پام تا راه گلوم رو سوزوند...
انگار اونم همین حس رو داشت....
( پارت ۲هم داره)(:
- ۴.۶k
- ۰۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط