شعله شدی تا ابدیت نفس

پیکر بی سر به زمین چنگ زد
آینه ی عرش به خون رنگ زد

کرب و بلا نیست فقط خاک و سنگ
عرش خدا بوده در آن ظهر تنگ

تیر شد و عشق به معراج رفت
پیکر خونین سوی افلاک رفت

خاک شده گریه کن آسمان
نیزه شده قامت استغفران

جاده ها از تو صفا می‌گرفت
اشک ز نام تو جلا می گرفت

روضه بخوان بر من و خوابم ببر
تا بزنم سیر به محراب سر

زینب دل خون به تماشا نشست
با دل صد پاره تماشا شکست

هر قدمش داغ علم بود و درد
هر نفس اش زخم قلم بود و سرد

کوچه کوفه دلش از سنگ‌تر
شام شد آیینه داغ پدر

من چه بگویم که دلم سوخته
مرثیه ام با نفس آموخته

مثل توام ساقی مستانه ام
جرعه نوش از غم جانانه ام

قبله به خون تو نمازش گرفت
کعبه به گیسوی تو سازش گرفت

مرگ به آغوش تو معنا گرفت
خاک ز لب‌های تو تقوا گرفت

جان چو رسد بر لب درگاه تو
می‌چکد از لب غزل آه تو

کرب و بلا لحظه لب تشنه‌هاست
مرگ در آغوش دعا زنده زاست

نیست فنا گر نفس آگه شود
مرگ خود آغاز یک ره شود

هر قدمت خطبه آزادگیست
خاک تنت مکتب دلدادگیست

گرچه در آن لحظه سرت را برید
راز شد و در دل شب‌ها خزید

لیک تو را مرگ نپوشاند و بس
شعله شدی تا ابدیت نفس

ما نرسیدیم ولی خاک تو
مانده به جان همه ادراک تو


محمد خوش بین
دیدگاه ها (۰)

آرام ولی عریان

بقای عشق باورم نیست ولی عشق تو پایانم شدرفتی و خاک من آغشته ...

لیلی

قهرمانان بی نشان

دی به رهش فکنده‌ام طفل سرشک دیده رادر کف دایه داده‌ام کودک ن...

بهار و خاکستر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط