فرهاد کوه را میشکافت و شیرین را میجست

فرهاد کوه را می‌شکافت و شیرین را می‌جست
شیرین بالای بیستون ایستاده بود و فرهاد را میدید تیشه میزد خون می‌چکید. و ستاره می‌ریخت
عشق همین است. یکی می‌کند. یکی مینگرد و کوه میگرید و آسمان میسوزد 😔
دیدگاه ها (۰)

یوسف نی ام و‌لیک مرا گرگ دریده است تا شهر پدر کیست برد پیرهن...

از مسلخ خود به چشم تو پناه آوردم ای اغوش آغشته به نور پرواز ...

سلام ای نوازش گرک و میش بیا و این سکوت پر از یادت را بشکن غر...

فرهاد عاشق بود که تیشه اش بیشتر از زبانش حرف میزد مردی که هر...

p³³قسمت ۳۳ : آخرین جنگویو ا/تآسمونِ بروکلین سرخ شده بود.شهر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط